غزل شماره ۴۲۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اگر دلم ببرد يار دلبرى رسدش
وگر بپروردم بنده پرورى رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسرى رسدش
سفيد کارى صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سيه گرى رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافرى رسدش
چو پشت لشکر حسن است روى صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکرى رسدش
بديد بيخبرى روى او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابرى رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کين ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکرى رسدش
چو هست چشمه حيوان زکات خواه لبش
اگر قيام کند در سکندرى رسدش
سکندرى چه بود با لب چو آب حيات
که گر چو خضر رود در پيمبرى رسدش
فريد چون ز لب لعل او سخن گويد
نثار در و گهر در سخن ورى رسدش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید