غزل شماره ۳۹۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در عشق تو گم شدم به يکبار
سرگشته همى دوم فلک وار
گر نقطه دل به جاى بودى
سرگشته نبودمى چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پى برود زهى سر و کار
اى ساقى آفتاب پيکر
بر جانم ريز جام خون خوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خريدار
جامى پر کن نه بيش و نه کم
زيرا که نه مستم و نه هشيار
در پاى فتادم از تحير
در دست تحيرم به مگذار
جامى دارم که در حقيقت
انکار نمى کند ز اقرار
نفسى دارم که از جهالت
اقرار نمى دهد ز انکار
مى نتوان بود بيش ازين نيز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کى باشم به زارى زار
درمانده اين وجود خويشم
پاکم به عدم رسان به يکبار
چون با عدمم نمى رسانى
از روى وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعره زنان چو مرغ در دام
بيرون جهم از مضيق پندار
هرگاه که اين ميسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید