غزل شماره ۳۳۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر نسيم يوسفم پيدا شود
هر که نابينا بود بينا شود
بس که پيراهن بدرم تا مگر
بويى از پيراهنش پيدا شود
گر برافتد برقع از پيش رخش
زاهد منکر سر غوغا شود
ور برافشاند سر زلف دو تا
دل ز زلفش کافرى يکتا شود
هر دلى کز زلف او زنار ساخت
بى شک آن دل مؤمنى حقا شود
گر بيابد عقل بوى زلف او
عقل از لايعقلى رسوا شود
از دو عالم فارغ آيد تا ابد
هر که او مشغول اين سودا شود
گر کسى پرسد که پيش روى او
دل چرا شوريده و شيدا شود
تو جوابش ده که پيش آفتاب
ذره سرگردان و ناپروا شود
اى دل از دريا چرا تنها شدى
از چنين دريا کسى تنها شود
هر که دور افتد ز جاى خويشتن
مى دود تا زودتر آنجا شود
ماهى از دريا چو بر خاک اوفتد
مى طپد تا چون سوى دريا شود
گر تو بنشينى به بيکارى مدام
کارت اى غافل کجا زيبا شود
گر دل عطار با دريا رسد
گوهرى بى مثل و بى همتا شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید