غزل شماره ۲۴۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
طاى طريقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بيزار شد
بر دل آن کس که تافت يک سر مو زين حديث
صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد
گر تف خورشيد عشق يافته اى ذره شو
زود که خورشيد عمر بر سر ديوار شد
ماه رخا هر که ديد زلف تو کافر بماند
ليک هر آنکس که ديد روى تو دين دار شد
دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد
جان خلايق چو مرغ جمله گرفتار شد
يک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت
جان همه منکران واقف اسرار شد
باز چو زلف تو کرد بلعجبى آشکار
زاهد پشمينه پوش ساکن خمار شد
هر که ز دين گشته بود چون رخ خوب تو ديد
پاى بدين در نهاد باز به اقرار شد
وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو ديد با سر انکار شد
روى تو و موى تو کايت دين است و کفر
رهبر عطار گشت ره زن عطار شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید