غزل شماره ۲۳۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا سوداى تو جان مى بسوزد
چو شمعى زار و گريان مى بسوزد
غمت چندان که دوزخ سوخت عمرى
به يک ساعت دو چندان مى بسوزد
فکندى آتشم در جان و رفتى
دلم زين درد بر جان مى بسوزد
رخ تو آتشى دارد که هر دم
چو عودم بر سر آن مى بسوزد
چو شمعم سر از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پايان مى بسوزد
مکن، داديم ده کين نيم جانم
ز بيدادى هجران مى بسوزد
بترس از تير آه آتشينم
که از گرميش پيکان مى بسوزد
من حيران ز عشقت برنگردم
گرم گردون حيران مى بسوزد
دم گردون خورد آن کس که هرشب
به دم گردون گردان مى بسوزد
چو در کار تو عاجز گشت عطار
قلم بشکست و ديوان مى بسوزد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید