غزل شماره ۶۸

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
وشاقى اعجمى با دشنه در دست
به خون آلوده دست و زلف چون شست
کمر بسته کله کژ برنهاده
گره بر ابرو و پر خشم و سرمست
درآمد در ميان خرقه پوشان
به کس در ننگرست از پاى ننشست
بزد يک دشته بر دل پير ما را
دلش بگشاد و زناريش بربست
چو کرد اين کار ناپيدا شد از چشم
چون آتش پاره اى آن پير در جست
درآشاميد درياهاى اسرار
ز جام نيستى در صورت هست
خودى او به کلى زو فرو ريخت
ز ننگ خويشتن بينى برون رست
جهان گم بد درو اما هنوز او
بدان مطلوب خود عور و تهى دست
چو مرغ همتش زان دانه بد دور
قفس از بس که پر زد خرد بشکست
ببريد و نشان و نام از او رفت
ندانم تا کجا شد در که پيوست
ازين دريا که کس با سر نيامد
اگر خونين شود جان جاى آن هست
دلى پر خون درين هيبت بماندست
فلک پشتى دو تا در سوک بنشست
دريغا جان پر اسرار عطار
که شد در پاى اين سرگشتگى پست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید