غزل شماره ۱۵

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سحرگاهى شدم سوى خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدى صاحب کرامات
خراباتى مرا گفتا که اى شيخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبه توست
اگر توبه کنى يابى مراعات
مرا گفتا برو اى زاهد خشک
که تر گردى ز دردى خرابات
اگر يک قطره دردى بر تو ريزم
ز مسجد بازمانى وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائى
که نه زهدت خرند اينجا نه طامات
کسى را اوفتد بر روي، اين رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت اين و يکى دردى به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانى شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستى باز رستم
چو موسى مى شدم هر دم به ميقات
چو خود را يافتم بالاى کونين
چو ديدم خويشتن را آن مقامات
برآمد آفتابى از وجودم
درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که اى داننده راز
بگو تا کى رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که اى مغرور غافل
رسد هرگز کسى هيهات هيهات
بسى بازى ببينى از پس و پيش
ولى آخر فرومانى به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده ميان نفى و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشيد
نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه مى گويى تو اى عطار آخر
که داند اين رموز و اين اشارات



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید