شماره ۹١١: ايکه گوئى کز چه رو سر گشته مى کردى چو گوى

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ايکه گوئى کز چه رو سر گشته مى کردى چو گوى
گوى را منکر نشايد گشت با چوگان بگوى
قامتم شد چون کمند زلف مهرويان دو تا
بسکه مى جويم دل سرگشته را در خاک کوى
صوفيان را بى مى صافى نمى باشد صفا
جامه صوفى بجام باده صافى بشوى
چند گوئى در صف رندان کجا جويم ترا
تشنگانرا هر کجا آبى روان يابى بجوى
ساقيان خفتند و رندان همچنان در هاى هاى
مطربان رفتند و مستان همچنين در هاى و هوى
يکنفس خواهم که با گل خوش برآيم در چمن
ليک نتوانم ز دست بلبل بسيار گوى
خويشتن را از ميانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقى نيست از موى ميانت تا بموى
دل بدستت داده ام ليکن کدامم دستگاه
خاک کويت گشته ام اما کدامم آبروى
گر وطن بر چشمه آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشه چشمم چو گل بر طرف جوى
گر تو برقع مى گشائى ماه گو ديگر متاب
ور تو قامت مى نمائى سرو گو هرگز مروى
لاله را گر دل بجام ارغوانى مى کشد
بلبلان را بين چو خواجو مست و لايعقل ببوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید