شماره ۸۸٤١: چه کرده ام که بيکبارم از نظر بفکندى

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه کرده ام که بيکبارم از نظر بفکندى
نهال کين بنشاندى و بيخ مهر بکندى
کمين گشودى و برمن طريق عقل ببستى
کمان کشيدى و چون ناوکم بدور فکندى
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالى
و گر چو ابر بگريم تو همچو غنچه بخندى
چو آيمت که ببينم مرا ز کوى برانى
چو خواهمت که در آيم درم بروى ببندى
توقعست که از بنده سايه باز نگيرى
ولى ترا چه غم از ذره کافتاب بلندى
پيادگان جگر خسته رنج باديه دانند
تو خستگى چه شناسى که بر فراز سمندى
از آن ملايم طبعى که ما تنيم و تو جانى
وزان موافق مائى که ما نئيم و تو قندى
بحال خود بگذار اى مقيم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستى و رندى
ز من مپرس که خواجو چگونه صيد فتادى
تو حال قيد چه دانى که بيخبر ز کمندى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید