شماره ٦٥٩: مى درم جامه و از مدعيان مى پوشم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مى درم جامه و از مدعيان مى پوشم
مى خورم جامى و زهرى بگمان مى نوشم
من چو از باده گلرنگ سيه روى شدم
چه غم از موعظه زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستى و ديوانگيم نهى کند
گو برو با دگرى گوى که من بيهوشم
باده مى نوشم و از آتش دل مى جوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ايشمع چرا سر دل آرى بزبان
نه من سوخته خون مى خورم و خاموشم
مطرب پرده سرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر مى شد
اين چه سيلست که امشب بگذشت از دوشم
يا رب آن باده نوشين ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پاى در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که دارى گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم ليکن
چون فتادم چکنم مى کشم و مى کوشم
همچو خواجو دو جهان بى تو بيک جو نخرم
وز تو موئى به همه ملک جهان نفروشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید