شماره ٦٥٥: بيا که هندوى گيسوى دلستان تو باشم

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيا که هندوى گيسوى دلستان تو باشم
قتيل غمزه خونخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کنى بنده کمين تو گردم
ورم به تير زنى ناظر کمان تو باشم
کنم بقاف هواى تو آشيانه چو عنقا
بدان اميد که مرغى ز آشيان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
ببوى آنکه گياهى ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
براستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر بآب حياتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعى و خواهم که پيش روى تو ميرم
تو پادشاهى و آيم که پاسبان تو باشم
مرا بهر زه در آئى مران که در شب رحلت
دراى راه نوردان کاروان تو باشم
چو از ميان تو يک موى در کنار نبينم
چو موى گردم از آنرو که چون ميان تو باشم
اگر هزار شکايت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگويم که در زمان تو باشم
غلام خويشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو
بخاک راه نيرزم اگر نه زان تو باشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید