شماره ٦١٧: مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مگر که صبح من امشب اسير گشت بشام
وگرنه رخ بنمودى ز چرخ آينه فام
مگر ستاره بام از شرف به زير افتاد
وگرنه پرده برافکندى از دريچه بام
خروس پرده سرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپيده بکام
چو کام من توئى اى آفتاب گرم برآى
ز چرخ اگر چه يقينم که بر نيايد کام
گهى پرى رخم از خواب صبح برخيزد
که تيغ غمزه خونريز برکشد ز نيام
چرا ز قيد توام روى رستگارى نيست
کسى اسير نباشد بدام کس مادام
چو دور عيش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ايام
دمى جدا مشو از جام مى که در اين دور
کدام يار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو اى خواجو
که همچو سرو بآزادگى برآرى نام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید