شماره ٤٥٨: کدام دل که ز دورى به جان نمى آيد

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کدام دل که ز دورى به جان نمى آيد
کدام جان که ز غم در فغان نمى آيد
سرشک من بکجا مى رود که همچون آب
دو ديده ناز ده برهم روان نمى آيد
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که يادم از سمن و ارغوان نمى آيد
بسى شکايتم از سوز سينه در جانست
ولى ز آتش دل بر زبان نمى آيد
چنان سفينه صبرم شکست وآب گرفت
که هيچ تخته از آن بر کران نمى آيد
کسى که نام لبش مى برد عجب دارم
که آب زندگيش در دهان نمى آيد
معبانئى که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بيان نمى آيد
براستى قد سرو سهى خوشست وليک
براستان که به چشمم چنان نمى آيد
نمى رود سخنى در ميان او خواجو
که از فضول کمر در ميان نمى آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید