شماره ٤٢٣: آندم که نه شمع و نه لگن بود

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آندم که نه شمع و نه لگن بود
شمع دل من زبانه زن بود
واندم که نه جان و نه بدن بود
دل فتنه يار سيمتن بود
در آينه روى يار جستم
خود آينه روى يار من بود
دل در پى او فتاد و او را
خود در دل تنگ من وطن بود
موج افکن قلزم حقيقى
هم گوهر و هم گهر شکن بود
دى بر در دير درد نوشان
آشوب خروش مرد و زن بود
ديدم بت خويش را که سرمست
در دير حريف برهمن بود
هر بت که مغانش سجده کردند
چون نيک بديدم آن شمن بود
پروانه روى خويشتن شد
آن فتنه که شمع انجمن بود
چون پرده ز روى خويش برداشت
خود پرده روى خويشتن بود
خواجو بزبان او سخن گفت
هيهات چه جاى اين سخن بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید