شماره ١٨٨: غره ما جز آن عارض شهرآرا نيست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
غره ما جز آن عارض شهرآرا نيست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نيست
روج بخشست نسيم نفس باد بهار
ليک چون نکهت انفاس تو روح افزا نيست
باغ و صحرا اگر از روضه رضوان بابيست
بى تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نيست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولى چون تو سهى بالا نيست
گرچه دانم که تو دارى دل ريشم يارا
با تو چون فاش بگويم که مرا يارانيست
بر وچودم به خيال سرزلف سيهت
نيست موئى که درو حلقه ئى از سودانيست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تيره سودازده را فردا نيست
چند گوئى که ز گيسوى بتان دست بدار
که ترا قصه درازست و مرا پروا نيست
مدتى شد که ز دل نام و نشان نشنيدم
زانکه عمريست کزو نام و نشان پيدا نيست
زشت خوئى نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زيباست ازو عادت بد زيبا نيست
تا شدى حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کيست کو لؤلؤى الفاظ ترا لالا نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید