شماره ٧٤: گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ريش چراست
آن چه فتنه ست که در حلقه رندان بنشست
وين چه شورست که از مجلس مستان برخاست
گر از آن سنبل گلبوى سمن فرسا نيست
چيست اين بوى دلاويز که با باد صباست
تا برفتى نشدى از دل تنگم بيرون
گر چه تحقيق ندانم که مقام تو کجاست
شادى وصل نبايد من دلسوخته را
اگرش اين همه اندوه جدائى ز قفاست
بوصال تو که گر کوه تحمل بکند
اين همه بار فراق تو که برخاطر ماست
محمل آن به که ازين مرحله بيرون نبرم
که ره باديه از خون دلم ناپيداست
به رضا از سر کوى تو نرفتم ليکن
ره تسليم گرفتم چو بديدم که قضاست
چه بود گر به نمى نامه دلم تازه کنى
چه شود گر به خمى خامه کنى کارم راست
گر دهد باد صبا مژده وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگرى باد هواست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید