شماره ٦٣: بسکه مرغ سحرى در غم گلزار بسوخت

غزلستان :: خواجوی کرمانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه مرغ سحرى در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشده زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هواى رخ ليلى به شب تار بسوخت
ديشب آن رند که در حلقه خماران بود
بزد آهى و در خانه خمار بسوخت
ايکه از سر انا الحق خبرى يافته ئى
چه شوى منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان ميدانى
مکن انکار کسى کز غم اينکار بسوخت
صبر بسيار مفرماى من سوخته را
که دل ريشم ازين صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحى ده که دل خسته بيمار بسوخت
داروى درد دل اکنون ز که جويم که طبيب
دل بيمار مرا در غم تيمار بسوخت
تارى از زلف تو افتاد به چين وز غيرت
خون دل در جگر نافه تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل ميزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستى خواجو اثرى باقى بود
اين دم از آتش عشق تو بيکبار بسوخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید