شماره ٩٧

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
کسى کو دلگشا ماند دلش چون سنگ مى بينم
از آن در خوشدلى هم خويش را دلتنگ مى بينيم
براه عشق هرکس کوشش دارد بغير از من
که دائم چند و چون در منزل و فرسنگ مى بينم
ندانم کين پريشان دل چه ميخواهد ز جان خود
مدام اين شيشه را درگفت وگو با سنگ مى بينم
همين غمها بعهد جهل بود اما نميديدم
همانا اين ستم ها را من از فرهنگ مى بينم !
تو حق بينى و من هم اى حکيم اين جنگ بى سوداست
تو خاصيت ز گوهر بينى و من رنگ مى بينم
نقاب از چهره تا افکنده خورشيد تابانم
ز شرم بى نقابى باقضا در جنگ مى بينم
نميدانم که عرفى را چه معنى ميخلد دردل
که بازش هاى ها گريه هر آهنگ مى بينم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید