تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشيد خاورست
کافر نه ايم و بر سرمان شور عاشقى است
آنرا که شور عشق به سر نيست کافر است
بر سردر عمارت مشروطه يادگار
نقش به خون نشسته عدل مظفر است
ما آرزوى عشرت فانى نمى کنيم
ما را سرير دولت باقى مسخر است
راه خداپرستى ازين دلشکستگى است
اقليم خود پرستى از آن راه ديگر است
يک شعر عاقلى و دگر شعر عاشقى است
سعدى يکى سخنور و حافظ قلندر است
بگذار شهريار به گردون زند سرير
کز خاک پاى خواجه شيرازش افسر است