شماره ١٧٣: لوح هستى يک قلم از نقش قدرت عارى است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
لوح هستى يک قلم از نقش قدرت عارى است
آمد و رفت نفس مشق خط بيکارى است
از ره غفلت عدم را هستى انديشيده ايم
شبهه تقريريم و استفهام ما انکارى است
ذره ايم اما بچشم خود گران افتاده ايم
اندکى هم چون بعرض آمد همان بسيارى است
بسمل نازکيم يارب که از طوفان شوق
هر سر مويم چو مژگان مايه خونبارى است
ديده کوتا بنگرد کامروز سرو ناز من
همچو عمر عاشقان سرگرم خوش رفتارى است
از خمار ناتوانيها چسان آيد برون
سايه مژگان نگاهش را شب بيمارى است
هر کرا حسرت شهيد تيغ بيدادش کند
هرد و عالم عرض يک آغوش زخم کارى است
با همه وارستگى سودا تغافل پيشه نيست
موى مجنون در تلافيهاى بى دستارى است
عقده اشکى اگر باقيست دل خون ميخورد
تا بود يک غنچه اين باغ از شگفتن عارى است
عالمى با فتنه مى جوشد زمرگ اغنيا
خواب اين ظالم سرشتان بدتر از بيدارى است
گردن تسليم مشتاقان زموباريکتر
بر سر ما همچو آب احکام تيغت جارى است
از من (بيدل) قناعت کن بفرياد حزين
همچو تار ساز نقد ناتوانان زارى است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید