قصیده شماره ۳۱

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها

افزودن به مورد علاقه ها
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عيب خود را مکن ايدوست ز خود پنهان
وقت ضايع نکند هيچ هنرپيشه
جفت باطل نشود هيچ حقيقت دان
هيچگه نيست ره و رسم خردمندى
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگيست گرسنه، رخ از او برگير
چرخ ديويست سيه دل، دل ازو بستان
پا بر اين رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زين دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درين دريا
بايد انديشه کند زين همه کشتيبان
هيچ آگاه نياسود درين ظلمت
هيچ ديوانه نشد بسته اين زندان
اى بسا خرمن اميد که در يکدم
کرد خاکسترش اين صاعقه سوزان
تکيه بر اختر فيروز مکن چندين
ايمن از فتنه ايام مشو چندان
بى تو بس خواهد بودن دى و فروردين
بى تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه درديت رسد پيکر
چو رود سر به چه کاريت خورد سامان
تو خود ار با نگهى پاک بخود بينى
يابى آن گنج که جوئيش درين ويران
چو کتابيست ريا، بى ورق و بى خط
چو درختيست هوي، بى بن و بى اغصان
هيچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هيچ هشيار نسايد بزبان سوهان
تا تو چون گوى درين کوى بسر گردى
بايدت خيره جفا ديدن از اين چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردى هين
آمد آواى جرس، توشه چه دارى هان
رهرو گمشده و راهزنان در پيش
شب تار و خر لنگ و ره بى پايان
بکش اين نفس حقيقت کش خود بين را
اين نه جرمى است که خواهند ز تو تاوان
به يکى دل نتوان کار تن و جان کرد
به يکى دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسيدت که چنين کودنى و نادان
تو شدى کاهل و از کاربرى گشتى
نه زمستان گنهى داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشين با همه کس، کاز پى بد کارى
آدمى روى توانند شدن ديوان
گشت ابليس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پويه آسوده نکردست کسى زين ره
لقمه بى سنگ نخوردست کسى زين خوان
گر شوى باد بگردش نرسى هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دى شد امروز، بخيره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو ميبرد اين غول بيابانى
آخر کار تو ميمانى و اين پالان
شبرو دهر نگردد همه در يک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر يکسان
کامها تلخ شد از تلخى اين حلوا
عهدها سست شد از سستى اين پيمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه دارى طمع معرفت قرآن
پرتوى ده، تو نه اى ديو درون تيره
کوششى کن، تو نه اى کالبد بى جان
به تو هرچ آن رسد از تنگى و مسکينى
همه از تست، نه از کجروى دوران
نام جوئي؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهي؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو اى قطره در آغوش صدف بنشين
روى بنماى چو گشتى گهر رخشان
يارى از علم و هنر خواه، چو درمانى
نه فلان با تو کند يارى و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوى
معنى آموز، چه سودى رسد از عنوان
بسته شوق بود از دو جهان آزاد
کشته عشق بود زنده جاويدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نيارد گهر از عمان
زيب يابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نبايد که برد دزدش
علم نورست، نبايد که شود پنهان
هستى از بهر تن آسانى اگر بودى
چه بدى برترى آدمى از حيوان
گر نبودى سخن طيبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدى همچو گل و ريحان
جامه جان تو زيور علم آراست
چه غم ار پيرهن تنت بود خلقان
سحر باز است فلک، ليک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدى نيک، چه پروات ز بد روزى
چو شدى نوح، چه انديشه ات از طوفان
برو از تيه بلا گمشده اى درياب
بزن آبى و ز جانى شررى بنشان
به يکى لقمه، دل گرسنه اى بنواز
به يکى جامه، تن برهنه اى پوشان
بينوا مرد بحسرت ز غم نانى
خواجه دلکوفته گشت از بره بريان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
بى هنر گر چه بتن ديبه چين پوشد
به پشيزى نخرندش چو شود عريان
همه ياران تو از چستى و چالاکى
پرنيان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بيک ميزان
ز چه، اى شاخک نورس، ندهى بارى
باميد ثمرى کشت ترا دهقان
هيچ، آزاده نشد بنده تن، پروين
هيچ پاکيزه نيالود دل و دامان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید