قصیده شماره ۱۵

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها

افزودن به مورد علاقه ها
دل اگر توشه و توانى داشت
در ره عقل کاروانى داشت
ديده گر دفتر قضا ميخواند
ز سيه کاريش امانى داشت
رهزن نفس را شناخته بود
گنجهايش نگاهبانى داشت
کشت و زرعى به ملک جان ميکرد
بى نياز از جهان، جهانى داشت
گوش ما موعظت نيوش نبود
ورنه هر ذره اى دهانى داشت
ما در اين پرتگه چه ميکرديم
مرکب آز گر عنانى داشت
با چنين آتش و تف و دم و دود
کاشکى اين تنور نانى داشت
آزمند اين چنين گرسنه نبود
اگر اين سفره ميهمانى داشت
همه را زنده مى نشايد گفت
زندگى نامى و نشانى داشت
داستان گذشتگان پند است
هر که بگذشت داستانى داشت
رازهاى زمانه را ميگفت
در و ديوار گر زبانى داشت
اشکها انجم سپهر دلند
اين زمين نيز آسمانى داشت
تن بدريوزه خوى کرد و نديد
که چو جان گنج شايگانى داشت
خيره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسبانى داشت
تن که يک عمر زنده جان بود
هرگز آگه نشد که جانى داشت
آنچنان شو که گل شوى نه گياه
باغ ايام باغبانى داشت
نيکبخت آن توانگرى که بدل
غم مسکين ناتوانى داشت
چاشت را با گرسنگان ميخورد
تا که در سفره نيم نانى داشت
زندگانى تجارتى است کاز آن
همه کس غبنى و زيانى داشت
بورياباف بود جوله دهر
نه پرندى نه پرنيانى داشت
رو به روزگار خواب نکرد
تا که اين قلعه ماکيانى داشت
گم شد و کس نيافتش ديگر
گهر عمر، کاش کانى داشت
صيد و صياد هر دو صيد شدند
تا قضا تيرى و کمانى داشت
دل بحق سجده کرد و نفس بزر
هر کسى سر بر آستانى داشت
ما پراکندگان پنداريم
ورنه هر گله اى شبانى داشت
موج و طوفان و سيل و ورطه بسى است
زندگى بحر بى کرانى داشت
خامه دهر بر شکوفه نوشت:
هر بهارى ز پى خزانى داشت
تيره و کند گشت تيغ وجود
کاشکى صيقل و فسانى داشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید