قصیده شماره ۱

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اى دل عبث مخور غم دنيا را
فکرت مکن نيامده فردا را
کنج قفس چو نيک بينديشى
چون گلشن است مرغ شکيبا را
بشکاف خاک را و ببين آنگه
بى مهرى زمانه رسوا را
اين دشت، خوابگاه شهيدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نيز شمارى کن
مشمار جدى و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زينجا
شمعى ببايد اين شب يلدا را
در پرده صد هزار سيه کاريست
اين تند سير گنبد خضرا را
پيوند او مجوى که گم کرد است
نوشيروان و هرمز و دارا را
اين جويبار خرد که مى بينى
از جاى کنده صخره صما را
آرامشى ببخش توانى گر
اين دردمند خاطر شيدا را
افسون فساى افعى شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پيوند بايدت زدن اى عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغير آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندى و گرما را
پنهان هرگز مى نتوان کردن
از چشم عقل قصه پيدا را
ديدار تيره روزى نابينا
عبرت بس است مردم بينا را
اى دوست، تا که دسترسى دارى
حاجت بر آر اهل تمنا را
زيراک جستن دل مسکينان
شايان سعادتى است توانا را
از بس بخفتي، اين تن آلوده
آلود اين روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گويند
نشناختى تو پستى و بالا را
مريم بسى بنام بود لکن
رتبت يکى است مريم عذرا را
بشناس ايکه راهنوردستى
پيش از روش، درازى و پهنا را
خود راى مى نباش که خودرايى
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکى گزين که راستى و پاکى
بر چرخ بر فراشت مسيحا را
آنکس ببرد سود که بى انده
آماج گشت فتنه دريا را
اول بديده روشنئى آموز
زان پس بپوى اين ره ظلما را
پروانه پيش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شيرينى آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخى صفرا را
اى باغبان، سپاه خزان آمد
بس دير کشتى اين گل رعنا را
بيمار مرد بسکه طبيب او
بيگاه کار بست مداوا را
علم است ميوه، شاخه هستى را
فضل است پايه، مقصد والا را
نيکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهره زيبا را
عاقل بوعده بره بريان
ندهد ز دست نزل مهنا را
اى نيک، با بدان منشين هرگز
خوش نيست وصله جامه ديبا را
گردى چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثريا را
صياد را بگوى که پر مشکن
اين صيد تيره روز بى آوا را
اى آنکه راستى بمن آموزى
خود در ره کج از چه نهى پا را
خون يتيم در کشى و خواهى
باغ بهشت و سايه طوبى را
نيکى چه کرده ايم که تا روزى
نيکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختيم و شريکى چند
پروردگار صانع يکتا را
برداشتيم مهره رنگين را
بگذاشتيم لؤلؤ لالا را
آموزگار خلق شديم اما
نشناختيم خود الف و با را
بت ساختيم در دل و خنديديم
بر کيش بد، برهمن و بودا را
اى آنکه عزم جنگ يلان دارى
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تيره لاله برون کردن
دشوار نيست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلى و يد بيضا را
در دام روزگار ز يکديگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در يک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مينا را
هيزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شميم عود مطرا را
بر بوريا و دلق، کس اى مسکين
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در يکى قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لاله حمرا را
پروين، بروز حادثه و سختى
در کار بند صبر و مدارا را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید