در صفت شيخ مرشد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
شيخ را علم شرع بايد و دين
حکمتى کان بود درست و متين
نفسى طيب و دمى مشکى
سرو مغزى منزه از خشکى
خاطرى مطمئن و چشمى سير
در مضاى سخن جسور و دلير
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپيچيده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدى ز نخست
برده فرمان اوستادى چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چاره نفس خود توانسته
سر نص و دليل دانسته
فارغ از حجت و قياس شده
در نهان آدمى شناس شده
کرده دورى ز راه معني، دور
گشته نزديک با معالم نور
در ولايت به مسند شاهى
بر نشسته ز روى آگاهى
نه ز رد خسى دلش رنجه
نز قبول کسى قوى پنجه
گفته جانش به صبر ايوبى
سخت راسست و زشت را خوبى
نه کسى را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته يار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعى بى منت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلى که گيرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهره او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنيى او ز بهر دين باشد
خرمنش بهر خوشه چين باشد
شهره شهرها به پاک روى
بازوى او به عقل و شرع قوى
دل او از ريا بپرهيزد
نورش از نور کبريا خيزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد يا حضور بود
از پى جمع ساز و آلت او
کرده ايزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقيق
بر خلايق دلش رحيم و شفيق
ديدن و داد او مبارک فال
خبر و ياد او همايون حال
روى او هيبت و وقار دهد
خوى او لطف خلق بار دهد
مس به بويش ز دور زر گردد
خس به يادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهى شد
وانکش آمد به دست ماهى شد
گر مريد کسى شوى اين کس
اين طلب کن، که در جهان اين بس
اين کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همى رانند
به چنين پير دست شايد داد
که جوان را کند ز بند آزاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید