شماره ٢٠٩: اى که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اى

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده اى
سر پنهان هويت را هويدا کرده اى
تا بود در واحديت مراحد را فتح باب
از تجلى اولا مفتاح اسما کرده اى
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسين او ادنى کرده اى
تا هويدا از الف گردد حروف عاليات
خود الف را از تجلى دوم با کرده اى
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذريات پيدا کرده اى
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته اى
تا چنان ظاهر شود گنجى که اخفا کرده اى
فرق وصف فرحت افکنده ميان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عين مسمى کرده اى
پى سپر کرده مراتب از طريق سلسله
وز پى رجعت ره از سر سويدا کرده اى
ساکنان ظلمت آباد عدم را ديده ها
از رشاش نور هستى نيک بينا کرده اى
تا نپوشد شاهد غيب از شهادت چادرى
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده اى
چون درخشيد آفتاب رحمت رحمانيت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده اى
جسته عشق عنصرى بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبيا طوعا و کرها کرده اى
در خلافت تا نماند مر ملايک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده اى
کرده بر ارض و سما عرض امانت پيش از اين
در قبول آن جمله را حيران و در وا کرده اى
پس ضعيفى را براى حمل آن بار قوى
از کمال قدرت و قوت توانا کرده اى
خاکئى را خلعت تکريم و تشريف عظيم
از نفخت فيه من ررحى هويدا کرده اى
تا نباشد جز تو مشهودى چو واحد در عدد
مراحد را سارى اندر کل اشيا کرده اى
از سر غيرت که تا غيرى نيارد ديدنت
پس بچشم خويشتن در خود تماشا کرده اى
نکهتاى عشق را با جان مشتاقان خويش
بى زبان خود گفته و بى گوش اصغا کرده اى
در ميان ظاهر و باطن فکنده وصلتى
نام ايشان ظاهرا مجنون و ليلى کرده اى
عشق را از سر منظورى و وجه ناظرى
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده اى
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق يکتا کرده اى
عاشقان بينوا را خوانده بر طور وجود
مر کليم جانشان را مست و شيدا کرده اى
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلى جمالت مست صهبا کرده اى
از يکى مى هر کسى را داده مستى اى دگر
آن يکى را درد و اين يک را مداوا کرده اى
آن يکى تابش که فايض گردد اندر آفتاب
کهرباى اصفر و ياقوت حمرا کرده اى
در خرابات خرابى صفات بوالبشر
از نعوت ايزدى عيش مهنا کرده اى
نقلشان فرموده از ناسوت ادنى بعد از اين
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده اى
از پى رندان محبوس اندر اين محنت سرا
کمترين جامى از اين نه توى مينا کرده اى
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخى
باد را فراششان وز ابر سقا کرده اى
در همه عالم نميگنجى ز روى کبريا
ليک در کنج دل اشکستگان جا کرده اى
اى منزه از مکان و اى مبرا از محل
تا چه گنجى کاندر اين ويرانه مأوى کرده اى
سوخته قدوسيان را جان ز حسرت بارها
آنچه با اين از ضعيفان فيض يغما کرده اى
اولا از فيض اقدس قابليات وجود
داده وز فيض مقدس بذل آلا کرده اى
روز آخر گشته و ما را شبستان تيره بود
ناگهان عالم پر از خورشيد رخشا کرده اى
ماه ملت را تمامى داده از مهر نبى
مجلس ما را منير از ماه طه کرده اى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید