شماره ٢٦٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بر مرکبى به تندى شيطانى
گشتم بگرد دهر فراوانى
انديشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سليمانى
گوئى درشت و تيره همى بينم
آويخته ز نادره ايوانى
ايوان به گرد گوى درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانى
بنگر بدو اگرت همى بايد
بر مبرم کبود گلستانى
گاهى گمان همى برمش باغى
گه باز تنگ و ناخوش زندانى
افزون شونده اى نه همى بينم
کو را همى نيابد نقصانى
نوها همى خلق شود و هرگز
نشنيد کس که نو شد خلقانى
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزى نداند و نادانى
پس محدث است عالم جسمانى
زين خوبتر چه بايد برهاني؟
گوئى است اين حديث و برو هر کس
برده است دست خويش به چوگانى
رفتم به نزد هر سرو سالارى
گشتم به گرد هر در و ميدانى
خوردم ز مادران سخن هر يک
شيرى دگر ز ديگر پستانى
دامى نهاده ديدم هر يک را
وز بهر صيد ساخته دکانى
هر مفلسى نشسته به صرافى
پر باده کرده سائلى انبانى
دعوى همى کنند به بزازى
هر ناکسى و عاجز و عريانى
بى تخم و بى ضياع يکى ورزه
از خويشتن بساخته دهقانى
بى هيچ علم و هيچ حقومندى
در پيشگه نشسته چو لقمانى
از علم جز که نام نداند چيز
اين حال را که داند درماني؟
چون کاغذ سپيد که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانى
اى بانگ بر گرفته به دعوى ها
چندان که مى نبايد چندانى
بس مان ز بانگ دست مغني،بس
هات هزاردستان دستانى
گر بانگ بى معانى مان بايد
انگشت برزنيم به پنگانى
هر غيبه اى ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پيکانى
نه مرد بارنامه و تزويرم
از ماهيى شناسم ثعبانى
دين ديگر است و نان طلبى ديگر
بگذار دين و رو سپس نانى
دين گوهرى است خوب که عقل او را
کان الهى است، عجب کانى
کانى که با خرنده اين گوهر
عهدى عظيم گيرد و پيمانى
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هيچ مدبرى و نه شيطانى
در باز کرد سوى من اين کان را
بگشاد قفل بسته سخن دانى
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چينن نکرد کس احسانى
بنده بدين شده است سخن پيشم
نارد بدانچه خواهم عصيانى
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پديد شود جانى
چون گشت حال خلق جهان يارب
بفرست در جهانت نگهبانى
کس ننگرد همى به سوى دينت
وز راستى نداند بهتانى
متوارى است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانى
اى کرده خير خيره تو را حيران
چون خويشتن معطل و حيرانى
بنديش تا بر آنچه همى گوئى
از عقل هست نزد تو ميزانى
غره شدى بدانچه پسنديدت
هر کاهل خسيس تن آسانى
هرچيز با قرين خود آرامد
جغدى گرد قرار به ويرانى
اين است آن مثل که «فرو نايد
خر بنده جز به خان شتربانى »
بر طاعت مطيع همى خندد
مانند نيستت بجز از مانى
تاوان اين سخن بدهى فردا
تاوانى و، چه منکر تاوانى
از منزل شريعت رفته ستى
واندر نهاده سر به بيابانى
اعنى که من جدا شوم از عامه
رايى دگر بگيرم و سامانى
اى کرده خمر مغز تو را خيره،
مستى تو در ميانه مستانى
در مغز پرفساد کجا آيد
جز کز خيال فاسد مهماني؟
اى حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهى و سر اوشانى
دين ورز و با خداى حوالت کن
بد گفتن از فلانى و بهمانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید