شماره ٢٦٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بهار دل دوستدار على
هميشه پر است از نگار على
دلم زو نگار است و علم اسپرم
چنين واجب آيد بهار على
بچن هين گل، اى شيعت و خسته کن
دل ناصبى را به خار على
از امت سزاى بزرگى و فخر
کسى نيست جز دوستدار على
ازيرا کز ابليس ايمن شده است
دل شيعت اندر حصار على
على از تبار رسول است و نيست
مگر شيعت حق تبار على
به صد سال اگر مدح گويد کسى
نگويد يکى از هزار على
به مردى و علم و به زهد و سخا
بنازم بدين هر چهار على
ازيرا که پشتم ز منت به شکر
گران است در زير بار على
شعار و دثارم ز دين است و علم
هم اين بد شعار و دثار على
تو اى ناصبى خامشى ايرا که تو
نه اى آگه از پود و تار على
محل على گر بدانى همى
بينديشى از کار و بار على
مکن خويشتن مار بر من که نيست
تو را طاقت زهر مار على
به بى دانشى هر خسى را همى
چرا آرى اندر شمار علي؟
على شير نر بود ليکن نبود
مگر حربگه مرغزار على
نبودى در اين سهمگن مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار على
يکى اژدها بود در چنگ شير
به دست على ذوالفقار على
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
يمين على با يسار على
سران را درافگند سر زير پاى
سر تيغ جوشن گذار على
نبود از همه خلق جز جبرئيل
به حرب حنين نيزه دار على
به روز هزاهز يکى کوه بود
شکيبا، دل بردبار على
چو روباه شد شير جنگى چو ديد
قوى خنجر شيرخوار على
همى رشک برد از زن خويش مرد
گه حمله مردوار على
گر از غارت ديو ترسى همى
درآمدت بايد به غار على
به غار على در نشد کس مگر
به دستورى کاردار على
ز علم است غار علي، سنگ نيست
نشايد به سنگ افتخار على
نبينى به غار اندرون يکسره
سراى و ضياع و عقار على
نبارد مگر ز ابر تاويل قطر
بر اشجار و بر کشت زار على
نبود اختيار على سيم و زر
که دين بود و علم و اختيار على
شريعت کجا يافت نصرت مگر
ز بازوى خنجر گزار علي؟
ز کفار مکه نبود ايچ کس
به دل ناشده سوکوار على
سر از خس برون کرد نارست هيچ
کس اندر همه روزگار على
هميشه ز هر عيب پاکيزه بود
زبان و دو دست و ازار على
گزين و بهين زنان جهان
کجا بود جز در کنار علي؟
حسين و حسن يادگار رسول
نبودند جز يادگار على
بيامد به حرب جمل عايشه
بر ابليس زى کارزار على
بريده شد ابليس را دست و پاى
چو بانگ آمد از گيرودار على
از آتش نيابند زنهار کس
چو نايند در زينهار على
که افگند نام از بزرگان حرب
مگر خنجر نامدار علي؟
به بدر و احد هم به خيبر نبود
مگر جستن حرب کار على
پس آنک او به بنگاه مى پخت ديگ
به هنگام خور بود يار على
شتربان و فراش با ديگ پز
نبودند جز پيشکار على
سوارى که دعوى کند در سخن
بيا، گو، من اينک سوار على
اگر ناصبى گوش دارد زمن
نکو حجت خوش گوار على
به حجت به خرطومش اندر کشم
على رغم او من مهار على
وگر سر بتابد به بى دانشى
ز علم خوش بى کنار على
نيايد به دشت قيامت مگر
سيه روى و سر پرغبار على



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید