شماره ٢٦١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى گشته سوار جلد بر تازى
خر پيش سوار علم چون تازي؟
تازيت ز بهر علم و دين بايد
بى علم يکى است رازى و تازى
گر تازى و علم را به دست آرى
شايد که به هردو سر بيفرازى
بى علم به دست نايد از تازى
جز چاکرى و فسوس و طنازى
نازت ز طريق علم دين بايد
نازش چه کنى به شعر اهوازي؟
اى بر ره بازى اوفتاده بس
يک ره برهى ازين ره بازى
از طاعت خفته اى و بر بازى
چون باز به ابر بر به پروازى
بازى است زمانه بس رباينده
با باز زمانه چون کنى بازى
بازى رسنى نه معتمد باشد
بس بگسلد اين رسنت، ايا غازى
اى ديو دوان چرا نمى بينى
از جهل نشيب دهر از افرازى
تازنده زمان چو ديو مى تازد
تو از پس ديو خيره مى تازى
بازى ز کجات مى فراز آيد
اى مانده به قعر چاه صد بازي؟
رازى است بزرگ زير چرخ اندر
بى دين تو نه اهل آن چنان رازى
انبازانند دينت با دنيا
چون با تن توست جان به انبازى
دنيا به تگ اندر است دينت کو؟
بى دين به جهان چرا همى نازي؟
غرقه شده اى به بحر دنيا در
يا هيچ همى به دين نپردازى
با آز هگرز دين نياميزد
تو رانده ز دين به لشکر آزى
آواز گلوى بخت شوم آزست
تو فتنه شده برين به آوازى
غمز است هر آنچه ت آز مى گويد
مشنو به گزاف از آز غمازى
با دهر که با تو حيله ها سازد
اى غره شده چرا همى سازي؟
بنگر که جهانت مى بينجامد
هر روز تو کار نو، چه آغازي؟
آن را که ت ازو همى رسد خوارى
اى خوارى دوست خيره چه نوازى
اى بز و زبون تن ز بهر تن
همواره چرا زبون بزازى
اين جاهل را به بز چون پوشى
در طاعت و علم خويش نگدازى
تا کى بود اين بنا طرازيدن؟
چون خوابگه قديم نطرازي؟
اى حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زين بدل در اين کازى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید