شماره ٢٣٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى غره شده به پادشائى
بهتر بنگر که خود کجائى
آن کس که به بند بسته باشد
هرگز که دهدش پادشائي؟
تو سوى خرد ز بندگانى
زيرا که به زير بندهائى
گر بنده نه اى چرا نه از تنت
اين چند گره نه بر گشائي؟
زين بند گران که اين تن توست
چون هيچ نبايدت رهائي؟
پس شاه چگونه اى تو با بند
چون بنده خويش و مبتلائي؟
گر شاه توى ببخش و مستان
چيزى تو ز شهر و روستائى
زيرا که ز خلق خواستن چيز
شاهى نبود بود گدائى
يا باز شه است يا تو بازى
زيرا که چو باز مى ربائى
وان را که به مال و جان کنى قصد
خود باز نه اى که اژدهائى
گيتي، پسرا، دو در سرائى است
تو بسته در اين دو در سرائى
بيرونت برند از در مرگ
چون از در بودش اندرآئى
پيوسته شدى به خاک تا زو
مى راى نيايدت جدائى
گر راى بقا کنى در اين جاى
بيهوده دراى و سست رائى
وين چرخ که ش ايچ خود بقا نيست
تو بر طمع بقا چرائي؟
گر مى به خرد درست مانده است
اين بر شده چرخ آسيائى
هر کو به خرد بقا نيابد
بيهوده چرائى اى چرائى
گر تو بخرد بدى نگشتى
يکتا قد تو چنين دوتائى
اى گاو! چراى شير مرگى
بنديش که پيش او نيائى
تو جز که ز بهر اين قوى شير
از مادر خويش مى نزائى
از کاهش و نيستى بينديش
امروز که هستى و فزائى
دندان جهان هميت خايد
اى بيهده، ژاژ چند خائي؟
آنجا که شوى همى بپايدت
وينجاى هميشه مى نپائى
بر طرف دو ره چو مرد گمره
اکنون حيران و هايهائى
خوردى و زدى و تاخت يک چند
واکنون که نماندت آن روائى
يک چند چو گاو مانده از کار
شو زهدفروش و پارسائى
اى بوده بسى چو اسپ نو زين،
امروز يکى کهن حنائى
جاهل نرسد به پارسائى
بيهوده خله چرا درائي؟
آن بس نبود که روى و زانو
بر خاک بمالى و بسائي؟
گر سوى تو پارسائى است اين
والله که تو ديو پر خطائى
زيرا که نخست علم بايد
تا بيش خداى را بشائى
هرگز نبرد کسى به بازار
نابيخته گندم بهائى
پر خاک و خسى تو اى نگونسار
از بى خردى و از مرائى
هرچند به شخص همچو دانا
با چاکر و اسپ و با ردائى
چون يک سخن خطا بگوئى
بهر جهل تو آن دهد گوائى
اى گشته کهن به کار ديوى
واکنون بنوى شده خدائى
اکنون مردم شوى گر از دل
ديوى به خرد فرو زدائى
شوراب ز قعر تيره دريا
چون پاک شود شود سمائى
آئينه عزيز شد سوى ما
چون نور گرفت و روشنائى
با علم گر آشنا شوى تو
با زهد بيابى آشنائى
با جهل مجوى زهد ازيرا
کز جغد نيايدت همائى
اى جاهل چون شوى به مسجد؟
اى تشنه چرا کنى سقائي؟
گر جهد کني، به علم از اين چاه
يک روز به مشترى برآئى
در خورد ثنا شوى به دانش
هرچند که در خور هجائى
خورشيد شوى قوى به دانش
هرچند ضعيف چون سهائى
يک روز چنان شوى به کوشش
کامروز چنان همى نمائى
دانش ثمر درخت دين است
برشو به درخت مصطفائى
تا ميوه جانفزاى يابى
در سايه برگ مرتضائى
چيزى عجبى نشانت دادم
زيرا که تو آشناى مائى
زان ميوه شوى قوى و باقى
گر بر ره جستن بقائى
هرچند که بى بها گليمى
ديباى نکو شوى بهائى
از حجت گير پند و حکمت
گر حکمت و پند را سزائى
با نو سخنان او کهن گشت
آن شهره مقالت کسائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید