شماره ٢٣٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جهان را نيست جز مردم شکارى
نه جز خور هست کس را نيز کارى
يکى مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب نايد خواستارى
کسى کو زاد و خورد و مرد چون خر
ازين بدترش باشد نيز عاري؟
چه دزدى زى خردمندان چه موشى
چه بدگوئى سوى دانا چه مارى
خلنده تر ز جاهل بر نرويد
هگرز، اى پور، ز آب و خاک خارى
زجاهل بيد به زيراک اگر بيد
نيارد بار نازاردت بارى
حذر دار از درخت جاهل ايراک
نيارد بر تو زو جز خار بارى
چه بايد هر که او سر گين بشولد
مگر رنج تن و ناخوش بخاري؟
چو خلق اين است و حال اين، تو نيابى
ز تنهائى به، اى خواجه، حصارى
به از تنهائيت يارى نبايد
که تنهائى به از بد مهر يارى
خرد را اختيار اين است و زى من
ازين به کس نکرده است اختيارى
پياده به بسى از بسته برخر
تهى غارى به از پر گرگ غارى
مرا يارى است چون تنها نشينم
سخن گوئى امينى رازدارى
همى گويد که «هر کو نشنود خود
ندارد غم وليکن غم گسارى »
يکى پشتستش و صد روى هستش
به خوبى هر يکى همچون بهارى
به پشتش بر زنم دستى چو دانم
که بنشسته است بر رويش غبارى
سخن گوئى بى آوازى وليکن
نگويد تا نيابد هوشيارى
نبينى نشنوى تو قول او را
نبيند کس چنين هرگز عيارى
به هر وقت از سخن هاى حکيمان
به رويش بر ببينم يادگارى
نگويد تا به رويش ننگرم من
نه چون هر ژاژخائى بادسارى
به تاريکى سخن هرگز نگويد
چو با حشمت مشهر شهريارى
به صحبت با چنين يارى به يمگان
به سر بردم به پيرى روزگارى
به زندان سليمانم ز ديوان
نمى بينم نه يارى نه زوارى
سليمان وار ديوانم براندند
سليمانم، سليمانم من آرى
به دريا بارى افتاد او بدان وقت
ز دست ديو و من بر کوهسارى
بجز پرهيز و دانش بر تن من
نيابد کس نه عيبى نه عوارى
مرا تا بر سر از دين آمد افسر
رهى و بنده بد هر بى فسارى
زمن تيمار نامدشان ازيرا
نپرهيزد حمارى از حمارى
گرفته ستند اکنون از من آزار
چو از پرهيز بر بستم ازارى
ز بهر آل پيغمبر بخوردم
چنين بر جان مسکين زينهارى
تبار و ال من شد خوار زى من
ز بهر بهترين آل و تبارى
به فر آل پيغمبر بباريد
مرا بر دل ز علم دين نثارى
به هر فضلى پياده و کند بودم
به فر آل او گشتم سوارى
به فر آل پيغمبر شود مرد
اگر بدبخت باشد بختيارى
به فر علم آلش روزه دار است
همان بى طاعتى بسيار خوارى
به جان بى قرار اندر، بديشان
پديد آيد زعلم دين قرارى
ستمگارى بجز کز علم ايشان
در اين عالم کجا شد حق گزاري؟
به فر آل پيغمبر شفا يافت
ز بيمارى دل هر دل فگارى
به حله ى دين حق در پود تنزيل
به ايشان يافت از تاويل تارى
نبيند جز به ايشان چشم دانا
نهانى را به زير آشکارى
نهان آشکارا کس نديده است
جز از تعليم حرى نامدارى
نگارنده نهانى آشکار است
سوى دانا به زير هر نگارى
بدين دار اندرون بايدت ديدن
که بيرون زين و به زين هست دارى
لطيف است آن و خوش، مشمر خبيثش
زخاک و خارو خس چون مرغزارى
ازيراک از قياس، آن شادمانى است
سوى داناى دين، وين سوکوارى
چو شورستان نباشد بوستانى
چو کاشانه نباشد ره گذارى
گر آگاهى که اندر ره گذارى
چه افتادى چنين در کاروباري؟
چو ديوانه به طمع بار خرما
چه افشانى همى بى بر چناري؟
شکار خويش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشيمانى شکارى
بسى خفتي، کنون بر کن سر از خواب
خرى خيره مده مستان خيارى
که روزى زين شمرده روزگارت
ببايد داد ناچاره شمارى
بخوان اشعار حجت را که ندهد
به از شعرش خرد جان را شعارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید