شماره ٢٣١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى گشت زمان زمن چه مى خواهي؟
نيزم مفروش زرق و روباهى
از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فريب هرکه را خواهى
من بر ره اين جهان همى رفتم
از مکر و فريب و غدر تو ساهى
نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روى ديباهى
همراه شدى تو با من و، يکسر
شادى و نشاط و روز برناهى
از من بردى تو دزد بى رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهى
اى کرده نهنگ دهر قصد تو
روزيت فروخورد بناگاهى
زين چاه همى برآمدت بايد
تا چند بوى تو بى گنه چاهي؟
چاه اين جسد گران تاريک است
اين افگندت به کرم و گمراهى
اکنونت دراز کرد مى بايد
طاعت، که گرفت قد کوتاهى
دوتات شده است پشت، يکتا کن
اين پشت دوتا به قول يکتاهى
از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودى و همى کاهى
جان دانه مردم است و تن کاه است
اى فتنه تن تو فتنه بر کاهى
جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدى بدو به جولاهى
تو ماهيکى ضعيفى و بحر است
اين دهر سترگ بدخوى داهى
بى پاى برون مشو از اين دريا
اينک به سخنت دادم آگاهى
زيرا که چون دور ماند از دريا
بس رنجه شود به خشک بر ماهى
اى شاه نصيب خويش بيرون کن
زين جاه بلند و نعمت و شاهى
بنگر به ضعيف حال درويشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهى
زيرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهى
کاين چرخ بسى ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهى
حکمت بشنو ز حجت ايراک او
هرگز ندهد پيام درگاهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید