شماره ٢٢٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گر نخواهى اى پسر تا خويشتن مجنون کنى
پشت پيش اين و آن پس چون همى چون نون کني؟
دلت خانه ى آرزو گشتست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همى معجون کني؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بيرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بيرون کنى
ز آرزوى آنکه روزى زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بنده خاتون کني؟
ده تن از تو زرد روى و بى نوا خسپد همى
تا به گلگون مى همى تو روى خود گلگون کنى
گر تو مجنونى از اين بى دانشى پس خويشتن
چون به مى خوردن دگرباره همى مجنون کني؟
زر همى خواهى که پاشى مى خورى با حوريان
سر ز رعنائى گهى ايدون و گاه ايدون کنى
گر نه ديوانه شده ستى چون سر هشيار خويش
از بخار گند مى طبلى پر از هپيون کني؟
خوش بخندى بر سرود مطرب و آواز رود
ور توانى دامنش پر لؤلؤ مکنون کنى
ور به درويشى زکاتت داد بايد يک درم
طبع را از ناخوشى چون مار و مازريون کنى
گاه بى شادى بخندى خيره چون ديوانگان
گاه بى انده به خيره خويشتن محزون کنى
آن کنى از بى هشى کز شرم آن گر بررسى
وقت هشيارى از انده روى چون طاعون کنى
درد نادانى برنجاند تو را ترسم همى
درد نادانيت را چون نه به علم افسون کني؟
خانه اى کرده ستى اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همى خواهى که در وى نقش گوناگون کنى
خانه هوش تو سر بر گنبد گردون کشد
گر تو خانه ى بى هشى را بر زمين هامون کنى
دل خزينه ى توست شايد کاندرو از بهر دين
بام و بوم از علم سازى وز خرد پرهون کنى
موش و مار اندر خزينه ى خويش مفگن خير خير
گر ندارى در و گوهر کاندرو مخزون کنى
دست بر پرهيزدار و خوب گوى و علم جوى
تا به اندک روزگارى خويشتن قارون کنى
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم دار
گر همى خواهى که جاى خويش بر گردون کنى
گر شرف يابد ز دانش جانت بر گردون شود
ليکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنى
خويشتن را چون به راه داد و عدل و دين روى
گرچه افريدون نه اى برگاه افريدون کنى
گر همى دانى که خانه است اين گل مسنون تو را
چون همه کوشش ز بهر اين گل مسنون کني؟
جان به صابون خرد بايدت شستن، کين جسد
تيره ماند گر مرو را جمله در صابون کنى
آرزو دارى که در باغ پدر نو خانه اى
برفرازى وانگهى آن را به زر مدهون کنى
از گلاب و مشک سازى خشت او را آب و خاک
در ز عود و، فرش او رومى و بوقلمون کنى
من گرفتم کين مراد آيد به حاصل مر تو را
ور بخواهى صد چنين و نيز ازين افزون کنى
گر بماند با تو اين خانه من آن خواهم که تو
تا به فردا نفگنى اين کار بل اکنون کنى
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خير خير
خويشتن را رنجه چون دارى و چون شمعون کني؟
گر کسى گويدت «بس نيکو جواني، شادباش!»
شادمان گردى و رخ همرنگ آذريون کنى
چونت گويد «دير زي!» پس دير بايد زيستن
گر همى کار اى هنر پيشه بر اين قانون کنى
زندگى و شادى اندر علم دين است، اى پسر
خويشتن را، گر نه مستي، مست و مجنون چون کني؟
گر به شارستان علم اندر بگيرى خانه اى
روز خويش امروز و فردا فرخ و ميمون کنى
روز تو هرگز به ايمان سعد و ميمون کى شود
چون تو بر ابليس ملعون خويشتن مفتون کني؟
دست هامان ستمگار از تو کوته کى شود
چون تو اندر شهر ايمان خطبه بر هارون کني؟
بيد بى بارى ز ناداني، وليکن زين سپس
گر به دانش رنج بينى بيد را زيتون کنى
بخت تو گر چه ز نادانى قرين ماهى است
چون بياموزيش با ماه سما مقرون کنى
شعر حجت را بخوان و سوى دانش راه جوى
گر همى خواهى که جان و دل به دين مرهون کنى
چون گشايش هاى دينى تو ز لفظش بشنوى
سخره زان پس بر گشايش هاى افلاطون کنى
ور ز نور آفتابش بهر گيرد خاطرت
پيش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنى
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
خوار و تشنه گر ازينان روى زى جيحون کنى
فخر جويد بر حکيمان جان سقراط بزرگ
گر تو اى حجت مرو را پيش خود ماذون کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید