شماره ٢٢٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چو رسم جهان جهان پيش بينى
حذر کن ز بدهاش اگر پيش بينى
به تاريکى اندر گزاف از پس او
مدو کت برآيد به ديوار بينى
همانا چنين مانده زين پست از آنى
که در انده اسپ رهوار و زينى
چو استر سزاوار پالان و قيدى
اگر از پى استر و زين حزينى
جهان مادرى گنده پير است، بر وى
مشو فتنه، گر در خور حور عينى
به مادر مکن دست، ازيرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل دينى
يکى گوهر آسمانى است مردم
که ايزد به بندى ببستش زمينى
به شخص گلين چونکه معجب شده ستي؟
در اين گل بينديش تا چون عجينى
نه در خورد در است گل، پس توزين تن
بپرهيز، ازيرا که در ثمينى
وطن مر تو را در جهان برين است
تو هرچند امروز در تيره طينى
جهان مهين را به جان زيب و فرى
اگرچه بدين تن جهان کهينى
جهان برين و فرودين توى خود
به تن زين فرودين به جان زان برينى
سزاى همه نعمت اين و آنى
ز حکمت ازيرا هم آنى هم اينى
به جان خانه حکمت و علم و فضلى
به تن غايت صنع جان آفرينى
اگر مى شناسى جهان آفرين را
سزاوار هر نعمت و آفرينى
وگر بد سگالى و نشناسى او را
مکافات بد جز بدى خود نبينى
جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشانى و بد همنشينى
خسيسى که جز با خسيسان نسازى
قرينت نيم من که تو بد قرينى
بر آزادگان کبر دارى وليکن
ينال و تگين را ينال و تگينى
يکى بى خرد را به گه بر نشانى
يکى بى گنه را به سر برنشينى
هم آن را که خود خوانده باشى برانى
هم آن را کنى خوار کش برگزينى
اگر مردمى بوديئى گفتمى مر
تو را من که ديوانه اى راستينى
وليکن تو اين کار ساز اختران را
به فرمان يزدان حصارى حصينى
به خاصه تو اى نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم يکى پارگينى
برآشفته اند از تو ترکان نگوئى
ميان سگان در يکى ارزبينى
اميرانت اصل فسادند و غارت
فقيهانت اهل مى و ساتگينى
مکان نيستى تو نه دنيا نه دين را
کمين گاه ابليس شوم لعينى
فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گيتى قرارى مکينى
تو اى دشمن خاندان پيمبر
ز بهر چه همواره با من به کيني؟
تو را چشم درد است و من آفتابم
ازيرا ز من رخ پر آژنگ و چينى
سخن تا نگوئى به دينار مانى
وليکن چو گفتى پشيزى مسينى
چو تيره گمانى تو و من يقينم
تو خود زين که من گفتمت بر يقينى
تو مر زرق را چون همى فقه خوانى
چه مرد سخن هاى جزل و متيني؟
خراسان چو بازار چين کرده ام من
به تصنيف هاى چو ديباى چينى
چو يکسر معين تو گشتند ديوان
وز ابليس نحس لعين مستعينى
کمينه معينند ديوانت يکسر
که تو خر نه هم گوشه بو معينى
به ميدان تو من همى اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستينى
تو اى حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امين و يمينى
برانندت آن گه که ايزدت خواند
به عالم درون آية العالمينى
دل مؤمنان را ز وسواس امانى
سر ناصبى را به حجت کدينى
جز از بهر مالش نجويد تو را کس
همانا که تو روغن ياسمينى
بها گير و رخشانى اى شعر ناصر
مگر خود شعري، بدخشى نگينى
بر اعداى دين زهرى و مؤمنان را
غذائي، مگر روغن و انگبيني؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید