شماره ١٨١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
که پرسد زين غريب خوار محزون
خراسان را که بى من حال تو چون؟
هميدونى چو من ديدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستى هميدون
درختانت همى پوشند مبرم
همى بندند دستار طبرخون؟
نقاب رومى و چينى به نيسان
همى بندد صبا بر روى هامون؟
نثار آرد عروسان را به بستان
ز گوهرهاى الوان ماه کانون؟
همى سازند تاج فرق نرگس
به زر حقه و لولوى مکنون؟
گر ايدونى و ايدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نيک و ميمون
مرا بارى دگرگون است احوال
اگر تو نيستى بى من دگرگون
مرا بر سر عمامه ى خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون
مرا رنگ طبرخون دهر جافى
بشست از روى بندم به آب زريون
زجور دهر الف چون نون شده ستم
زجور دهر الف چون نون شود،نون
مرا دونان زخان و مان براندند
گروهى از نماز خويش ساهون
خراسان جاى دونان گشت، گنجد
به يک خانه درون آزاده با دون؟
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بيرون
همانا خشم ايزد بر خراسان
بر اين دونان بباريده است گردون
که اوباشى همى بى خان و بى مان
درو امروز خان گشتند و خاتون
بر آن تربت که بارد خشم ايزد
بلا رويد نبات از خاک مسنون
بلا رويد نبات اندر زمينى
که اهلش قوم هامان اند و قارون
نبات پر بلا غزست و قفچاق
که رسته ستند بر اطراف جيحون
شبيخون خداى است اين بر ايشان
چنين شايد، بلي، ز ايزد شبيخون
نه او را مکر او را کس ببيند
چه بيند مکر او را مست و جنون؟
به مکر و غدر ميرد هر که دل را
به مکر و غدر دارد کرده معجون
همى خوانند بر منبر ز مستى
خطيبان آفرين بر ديو ملعون
قضا آن يابد از مير خراسان
که خاتون زو فزون تر يابد اکنون
چو باز از در درآيد، عدل،چون مرغ
همان ساعت برون پرد ز پرهون
کند مبطل محقى را به قولى
روايت کرده حماد از فريغون
چه حال است اين که مدهوشند يکسر؟
که پندارى که خورده ستند هپيون
ازيرا دشمنى ى هارون امت
سرشته است اندر ايشان ديو وارون
سزد گر ز ابر از اين شومى بر ايشان
به جاى قطر باران خون چکد، خون
به دنيا دين فروشانند ايشان
به دوزخ در همى برند آهون
گزيده ى مار را افسون پديد است
گزيده ى جهل را که شناسد افسون؟
مرا بر دوستى ى آل پيمبر
نيايد کم حسود و دشمن اکنون
چو بر خوانند اشعارم، منقش
به معنى ها، چو سقلاطون مدهون
کسى کانده برد از نور خورشيد
بود مغبون به عمر خويش و محزون
تو اى جاهل برو با آل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون
بهشت کافر و زندان مؤمن
جهان است، اى به دنيا گشته مفتون
ازيرا تو به بلخ چون بهشتى
وزينم من به يمگان مانده مسجون
تو از جهلى به ملک اندر چو فرعون
من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون
ز تصنيفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون
اگر بر خاک افلاطون بخوانند
ثنا خواند مرا خاک فلاطون
وگر ديدى مرا عاجز نگشتى
در اقليدس به پنجم شکل مامون
مرا گر ملک مامون نيست شايد
که افزونم زمامون هست ماذون
به آل مصطفى بر عالم نطق
فريدونم فريدونم فريدون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید