شماره ١٨٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بشنو که چه گويد هميت دوران
پيغام ازين چرخ گرد گردان
زين قبه پر چشمهاى بيدار
زين طارم پر شمع هاى رخشان
اين سبز بيابان که چون شب آيد
پر لاله شود همچو باغ نيسان
وين بحر بى آرامش نگون سار
آراسته قعرش به در و مرجان
زين کله نيلى کزو نمايند
رخشنده رخان دختران ريان
پيغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوى نبات و حيوان
کاى نو شدگانى که مى فزائيد
يک روز بکاهيد هم بر اين سان
چونان که همى بامداد روشن
تاريک شود وقت شام گاهان
نابوده که بوده شود نپايد
زين است جهان در زوال و سيلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فناى گيهان
اولاد جهان چون همى نپايند
پاينده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردى ضعيف و دانا
وين عالم مردى بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذيرد
پيوسته بود به ابتداش پايان
فرسودن اشخاص بودشى را
ايام بسنده است تيز سوهان
هرچ آن به زمان باقى است بودش
سوهان زمانش بسايد آسان
پس عالم گر بى زمانه بوده است
نابود شود بى زمان به فرمان
آباد که کرده است اين جهان را؟
ناچار همان کس کندش ويران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئي،
اين پر ز نعيم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سيه زر و، سيم در کان؟
زندان تو است اين اگرت باغ است
بستان نشناسى همى ز زندان؟
بر خويشتن اين بندهاى بسته
بنگر به رسن هاى سخت و الوان
بنگر که بدين بند بسته در، چيست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندى
تو شاد چرائى به بند و خندان؟
بندى که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گريان؟
اين قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کيست که بگشاد قفل يزدان؟
چون باز نجوئى که اندر اين باب
تازيت چه گفت و چه گفت دهقان؟
يا از طلب اين چنين معانى
مشغول شده ستى به فرج و دندان؟
وان را که همى جويد اين چنين ها
مى چيز نبخشند ترکمانان
گويدت فلان ک «ز چنين سخن ها
مانده است به زندان فلان به يمگان
منگر به سخن هاى او ازيرا
ترکانش براندند از خراسان
نه مير خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه مير جيلان
گر مذهب او حق و راست بودى
در بلخ بدى به اتفاق اعيان
اين بيهده ها را اگر ندانى
در کار نيايدت هيچ نقصان »
اى کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردي، از تو
بر گنبد کيوان رسيدى افغان
مغز است تو را ريم گرچه شوئى
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنى مر مرا بدان که م
از خانه براندند اهل عصيان؟
زيرا که براندند مصطفى را
ذريت شيطان از اهل و اوطان
بر نوح همى سرزنش نيامد
کو رفت به کوه از ميان طوفان
من بسته آداب و فضل خويشم
در تنگ زمينى زجور ديوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفس ها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردى
بيرون فگنند از ميان اغصان
چون من به بيان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشيد به آواز خاطرم را
گويد که فگندى مرا ز سرطان
در دين به خراسان که شست جز من
رخساره دعوى به آب برهان
پيغام فلک مر تو را نمايم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشميت گشايم کزو ببينى
بنوشته به خط خداى فرقان
ليکن ننمايت راه هارون
تا باز نگردى ز راه هامان
ديوان برميدند چون بديدند
در دست من انگشترى ى سليمان
زين است که ايدون خران دين را
از من بفشرده است سخت پالان
من شيعت اولاد مصطفى ام
در دين نروم جز به راه ايشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید