شماره ١٤٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گرامى چو مال و قوى چون جبال
نکو چون جوانى و خوش چون جمال
کهن گشته اى تن نه اى بل نوى
فزاينده در گردش ماه و سال
ازو ناشده حال دوشيزگى
وليکن پسوده مر او را رجال
همو مايه زهد و دين هدى
همو مايه کفر و شرک و ضلال
رهائى نيابد هم از مرگ خويش
مبارز چو عاجز شود در قتال
هر آنگه کزو باز ماند خطيب
فزايد برو بى سعالى سعال
فزونتر شود چون دوتائى کنمش
دوتا چون کنندش بکاهد دوال
همش گرم و هم سرد خواهى وليک
مدانش نه آتش نه آب زلال
سرمايه مال مرد حکيم
وليکن ندزددش ازو کس چو مال
چه چيزى است؟ چيزى است اين کز شرف
رسولش لقب داد «سحر حلال »
عروس سخن را نداده است کس
بجز حجت اين زيب و اين بال و يال
سخن چون منش پيش خواندم ز فخر
به صدر اندر آمد ز صف النعال
سخن کر گسى پير پرکنده بود
به من گشت طاووس با پر و بال
به من تازه شد پژمريده سخن
چو ز افسون يوسف زليخاى زال
به عالى فلک برکشد سر سخن
ز بس فخر چون منش گويم «تعال »
به قلعه ى سخن هاى نغز اندرون
نيامد به از طبع من کوتوال
مرا بر سخن پادشاهى و امر
ز من نيست بل کز رسول است و ال
مرا جز به تاييد آل رسول
نه تصنيف بود و نه قيل و نه قال
امام زمان وارث مصطفى
که يزدانش يار است و خلقش عيال
زجد چون بدو جد پيوسته بود
به رحمت مرا بهره داد از خيال
به تاييد او لاجرم علم و زهد
گرفته است در جانم آرام و هال
خدايم سوى آل او ره نمود
که حبل خداى است و خير الرجال
چه چيزند با کوه علمم کنون
حکيمان يونان؟ صغار التلال
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوى من، چو زى کوه باد شمال
جهان، اى پسر، نيست خامش وليک
به قول جهان تو ندارى کمال
چه گويدت؟ گويد: کدام است پيش
درخشنده ايام و تارى ليال؟
چرا مه چو خور بر يکى حال نيست
گهى بدر چون است و گاهى هلال؟
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وى
نهاده است زى تو نوادر سؤال
امير است شيرى که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال
کرا نيست از سر خلقت خبر
چو زينها بپرسى بگرددش حال
چو پرسيش از اين سرهاى قوى
فرو ماند از قدرت ذوالجلال
بدين کار اگر نيست چندين خلاف
در اين حال گويند چندين محال
کسى کو بگرداند از قبله روى
قذالش بود روى و رويش قذال
بعيد است نابوده واى ناصبى
يکى زى يمين و يکى زى شمال
وليکن تو خر کورى از چشم راست
ازينى چنين نحس و شوم و ژکال
به علم ارت بينا شود چشم راست
جوان بخت گردى و مسعود فال
سوى راستم من تو را، سوى من
يکى بنگر و چشم کورت بمال
به دل يابى ار سوى من بنگرى
ز ارزيز و قلعيت سيم حلال
تو را جهل نال است و بار است عقل
چو بى بار ماندى قوى گشت نال
از اين زشت نال ار ننالى رواست
وليک ار بنالى بدان بار نال
چرا گر خداوند قولى و فعل
پرى باشى از قول و ديو از فعال؟
همى بالدت تن سپيداروار
ز بى دانشى مانده جان چون خلال
تنت از ره طبع بالد همى
به جان از ره دانش خويش بال
نهالى است مردم که علمش بر است
بها جز به بارش نگيرد نهال
جهان را مپندار دار القرار
بل الفنج گاهى است دارالرحال
جهان بر تو چون بد سگالد همى
تو فتنه چرائى بدين بد سگال؟
سفالى شدت شخص از اين سفله چرخ
تو خيره به ديبا چه پوشى سفال؟
نگر تا در اين چون سفالينه تن
به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدى در غم بى زوال
چشيدى بسى چرب و شيرين و شور
چه حيله کنون پر نشد چون جوال؟
ز بهر خورت پشت شد زير بار
خران را همين است زى ما مثال
وليکن ز خر بارش افتاد و، ماند
گران بار بر پشت تو لايزال
نگر تا نگوئى که در فعل بد
هزاران مرا هست يار و همال
که اين قول آنگه درست آمدى
که يارت ز تو برگرفتى وبال
هزاران هزاران گروگان شده است
به آتش بدين جاهلانه مقال
به الفنج گاه اندرونى بکوش
که جز مرد کوشا نيابد منال
سخنهاى حجت به نزد حکيم
بلند است و پر منفعت چون جبال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید