شماره ١٤٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
لشکر پيرى فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدين و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آيد
وين سپه از من ببرد يکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادى و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نيک نگه کن گر استوار ندارى
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سى و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هليله کابل؟
قدم چون تير بود چفته کمان کرد
تير مرا تير و دى به رنج و تحامل
وز سر و رويم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوى و گونه سنبل
اى متغافل به کار خويش نگه کن
چند گذارى جهان چنين به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزى
باز شود جزو بى گمان به سوى کل
گرت بپرسد ز کرده هات خداوند
روز قيامت چه گوئيش به سر پل؟
چونکه نينديشى از سرائى کانجا
با تو نيايد سراى و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نيک که يک چند
بلبله کردى تهى به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است وليکن
با تو نيايد نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نيکيت را به جل وفاها
پيش خداوند کش به دست تفضل
پيش که بربايدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فريدون کجا شدند، نگوئى
بهمن و بهرام گور و حيدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نيز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روى نهاده است سوى ما به تعاتل
چونکه ملالت همى ز پند فزايدت
هيچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پاى ز گل بر کشى به طاعت به زانک
روى بشوئى همى به آمله و گل
چند شقاقل خوري؟ که سستى پيرى
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخى چو حنظل است و مهانل
نيست قرنفل خسيس و خوار سوى ما
گرچه ستوران نمى خورند قرنفل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید