شماره ١٤٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مانده به يمگان به ميان جبال
نيستم از عجز و نه نيز از کلال
يکسره عشاق مقال منند
در گه و بيگه به خراسان رجال
وز سخن ونامه من گشت خوار
نامه مانى و نگارش نکال
نام سخن هاى من از نثر و نظم
چيست سوى دانا؟ سحر حلال
گر شنوندى همى اشعار من
گنگ شدى رؤبه و عجاج لال
ور به زمين آمدى از چرخ تير
برقلم من شده بودى عيال
ور به گمان است دل تو درين
چاشنيم گير چه بايد جدال؟
جز سخن من ز دل عاقلان
مشکل و مبهم را نارد زوال
خيره نکرده است دلم را چنين
نه غم هجران و نه شوق وصال
عشق محال است نباشد هگرز
خاطر پرنور محل محال
نظم نگيرد به دلم در غزل
راه نگيرد به دلم بر غزال
از چو منى صيد نيابد هوا
زشت بود شير شکار شگال
نيست هوا را به دلم در مقر
نيست مرا نيز به گردش مجال
دل به مثل نال و هوا آتش است
دور به از آتش سوزنده، نال
نيست بدين کنج درون نيز گنج
نامدم اينجاى ز بهر منال
مال نجسته است به يمگان کسى
زانکه نبوده است خود اينجاى مال
نيز در اين کنج مرا کس نبود
خويش و نه همسايه و نه عم و خال
بل چو هزيمت شدم از پيش ديو
گفت مرا بختم از اينجا «تعال »
با دل رنجور در اين تنگ جاى
مونس من حب رسول است و آل
چشم همى دارم تا در جهان
نو چه پديد آيد از اين دهر زال
گر تو نى آگاهى از اين گند پير
منت خبر گويم از اين بد فعال
سيرت او نيست مگر جادوى
عادت او نيست مگر کاحتيال
تاج نهد بر سرت، آنگاه باز
خرد بکوبدت به زير نعال
بى هنرت گر بگزيند چو زر
بى گنهت خوار کند چون سفال
گر نه همى با ما بازى کند
چند برون آردمان چون خيال؟
زيد شده تشنه به ريگ هبير
عمرو شده غرقه در آب زلال
رنجه زگرماى تموز آن و، اين
خفته و آسوده به زير ظلال
ازچه کند دهر جز از سنگ سخت
ايدون اين نرم و رونده رمال؟
وز چه پديد آورد اين زال را؟
جز که ازين دخترکى با جمال
دير نپايد به يکى حال بر
اين فلک جاهل بى خواب و هال
زود بگرداند اقبال و سعد
زان ملک مقبل مسعود فال
مهتر و کهتر همه با او به خشم
عالم و جاهل همه زو نال نال
نيست کسى جز من خشنود ازو
نيک نگه کن به يمين و شمال
کيست جز از من که نشد پيش او
روى سيه کرده به ذل سؤال؟
راست که از عادتش آگه شدم
زان پس بر منش نرفت افتعال
اى رهى و بنده آز و نياز
بوده به نادانى هفتاد سال
يک ره از اين بندگى آزاد شو
اى خر بدبخت، برآى از جوال
گرت نبايد که شوى زار و خوار
گوش طمع سخت بگير و بمال
دست طمع کرده ميان تو را
پيش شه و مير دو تا چون دوال
سيل طمع برد تو را آب روى
پاى طمع کوفت تو را فرق و يال
ذل بود بار نهال طمع
نيک بپرهيز از اين بد نهال
کم خور و مفروش به نان آب روى
سنگ خور از ننگ و سفال سکال
زشت بود بودن آزاده را
بنده طوغان و عيال ينال
شرم ندارى همى از نام زشت
بر طمع آنکه شوى خوب حال؟
من نشوم گر بشود جان من
پيش کسى که ش نپسندم همال
بلخ تو را دادم و يمگان ستد
وين دره تنگ و جبال و تلال
چون ز تو من باز گسستم ز من
بگسل و کوتاه کن اين قيل و قال
دست من و دامن آل رسول
وز دگران پاک بريدم حبال
از پس آن کس که تو خواهى برو
نيست مرا با تو جدال و مقال
فصل کند داورى ما به حشر
آنکه جز او نيست دگر ذوالجلال
فردا معلوم تو گردد که کيست
پيش خدا از تو و من بر ضلال
بد چه سگالى که فرومايگى است
خيره بر اين حجت نيکو سگال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید