شماره ١٣٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه ديگر گشت باز امسال حال؟
تير بودى چون شده ستى چون کمان؟
لاله بودى چون شده ستى چون تلال؟
اى نشانده ى دست روز و سال و ماه
برکند روزيت دست ماه و سال
پر صقالت بود روي، از گشت چرخ
گشت روى پر صقالت چون شکال
گر عيالت بود دى فرزند و زن
بر عيال اکنون چرا گشتى عيال؟
با جمال اکنون کجا جويد تو را؟
کز تو مى هر روز بگريزد جمال
گر ز تو بگريزد آن که ت مى بجست
زاهد است او، زينهار از وى منال
زانکه چون ديگر شده ستى سر به سر
پس حرامى محض اگر بودى حلال
اى بسى ماليده مردان را به قهر
پيشت آمد روزگارى مرد مال
روزگار آنجات مى خواند که نيست
سودمند آنجا عيال و ملک و مال
مال و ملک از زهد و از طاعت گزين
علم عم بايد تو را، پرهيز خال
فعل نيکو را لباس جانت کن
شايد ار بر تن نپوشى جز جوال
روى نيکو زشت باشد هر گهيک
زشت باشد روى نيکو را فعال
جز کز اصل نيک نايد فعل نيک
بار بد باشد چو بد باشد نهال
در تن ناخوب فعل نيک را
جمع کن چون انگبين اندر سفال
ديوت از طاعت پرى گردد چنانک
چون به زر بندى کمر گردد دوال
نيک نام از صحبت نيکان شوى
همچو از پيغمبر تازى بلال
چون سوى خورشيد دارد روى خويش
ماه تابنده شود خوش خوش هلال
دانيال از خيرها شد نامور
نامور نامد ز مادر دانيال
مر تو را سگالد يار تو
چون مر او را تو بوى نيکو سگال
گر طمع دارى مديح از من همى
از مديح من چرائى گنگ و لال؟
بى همال است از خلايق مصطفى
تا گزيدش کردگار بى همال
راستى را پيشه کن کاندر جهان
نيست الا راستى عزم الرجال
راستى در کار برتر حيلت است
راستى کن تا نبايدت احتيال
چون فرود آمد به جائى راستى
رخت بربندد از آنجا افتعال
جانور گردد همى از راستى
چون برآميزد طبايع به اعتدال
جز به دين اندر نيابى راستى
حصن دين را راستى شد کوتوال
زشت بار است، اى برادر، بار آز
دور بفگن بار آز از پشت و يال
گر کمندى يابد از روى طمع
زود بندد گردن شيران شگال
ور بکارى آزمون را تخم آز
گر برويد بر نيارد جز محال
اسپ آزت سوى بدبختى برد
زين بخت بد فرونه زين عقال
من بر اين مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه يمين و گه شمال
زين سوارى حاصلى نامد مرا
جز که تشنه ى محنت و گرد ملال
زين اسپ آز ذل است اى پسر
نعل او خواري، عنان او سؤال
تا فرود آئى به آخر گرچه دير
بر در شهر نميدى لامحال
سوى شهر بى نيازى ره بپرس
چند گردى کور و کر اندر ضلال؟
گرد دنيا چند گردى چون ستور؟
دور کن زين بد تنور اين خشک نال
گر همى عز و جلالت بايدت
چون نگردى گرد دين ذوالجلال؟
عمر فانى را به دين در کار بند
تا بيابى عمر و ملک بى زوال
يافته ستى روزگار، امروز کن
خويشتن را نيک روز و نيک فال
آن جهان را اين جهان چون آينه است
نيک بنديش اندر اين نيکو مثال
گر گهى باشد خيال و گاه نه
پس چه چيزى تو، نگوئي، جز خيال؟
گر به دنيا در نبينى راه دين
وز ره دانش نيلفنجى کمال
بى گمان شو زانکه نايد حاصلى
زين سراى پر خيالت جز وبال
علم را از جايگاه او بجوى
سر بتاب از عمرو و زيد و قال قال
قال اول جز پيمبر کس نگفت
وانگهى زى آل او آمد مقال
جز که زهرا و على و اولادشان
مر رسول مصطفى را کيست آل؟
صف پيشين شيعتان حيدرند
جز که شيعت ديگران صف النعال
حبل ايزد حيدر است او را بگير
وز فلان و بوفلان بگسل حبال
بى خطر باشد فلان با او چنانک
پيش زرگر بى خطر باشد کلال
تا نبودم من به حيدر متصل
علم حق با من نمى کرد اتصال
همچو اين تاريک رويان روى من
تيره بود و تار بام و بى صقال
چون به من بر تافت نور علم او
روى دين را خالم اکنون، خوب خال
شعر من بر علم من برهان بس است
جان فزاى و پاک چون آب زلال



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید