دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چونک رقعه‌ى گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را
گشت آمن او ز خصمان و ز نيش
رفت و مي‌پيچيد در سوداى خويش
يار کرد او عشق دردانديش را
کلب ليسد خويش ريش خويش را
عشق را در پيچش خود يار نيست
محرمش در ده يکى ديار نيست
نيست از عاشق کسى ديوانه‌تر
عقل از سوداى او کورست و کر
زآنک اين ديوانگى عام نيست
طب را ارشاد اين احکام نيست
گر طبيبى را رسد زين گون جنون
دفتر طب را فرو شويد به خون
طب جمله‌ى عقلها منقوش اوست
روى جمله دلبران روپوش اوست
روى در روى خود آر اى عشق‌کيش
نيست اى مفتون ترا جز خويش خويش
قبله از دل ساخت آمد در دعا
ليس للانسان الا ما سعى
پيش از آن کو پاسخى بشنيده بود
سالها اندر دعا پيچيده بود
بي‌اجابت بر دعاها مي‌تنيد
از کرم لبيک پنهان مي‌شنيد
چونک بي‌دف رقص مي‌کرد آن عليل
ز اعتماد جود خلاق جليل
سوى او نه هاتف و نه پيک بود
گوش اوميدش پر از لبيک بود
بي‌زبان مي‌گفت اوميدش تعال
از دلش مي‌روفت آن دعوت ملال
آن کبوتر را که بام آموختست
تو مخوان مي‌رانش کان پر دوختست
اى ضياء الحق حسام‌الدين برانش
کز ملاقات تو بر رستست جانش
گر برانى مرغ جانش از گزاف
هم بگرد بام تو آرد طواف
چينه و نقلش همه بر بام تست
پر زنان بر اوج مست دام تست
گر دمى منکر شود دزدانه روح
در اداى شکرت اى فتح و فتوح
شحنه‌ى عشق مکرر کينه‌اش
طشت آتش مي‌نهد بر سينه‌اش
که بيا سوى مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد اين بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئيل عشقم و سدره‌م توى
من سقيمم عيسى مريم توى
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز اين بيمار را
چون تو آن او شدى بحر آن اوست
گرچه اين دم نوبت بحران اوست
اين خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچ پنهانست يا رب زينهار
دو دهان داريم گويا هم‌چو نى
يک دهان پنهانست در لبهاى وى
يک دهان نالان شده سوى شما
هاى هويى در فکنده در هوا
ليک داند هر که او را منظرست
که فغان اين سرى هم زان سرست
دمدمه‌ى اين ناى از دمهاى اوست
هاى هوى روح از هيهاى اوست
گر نبودى با لبش نى را سمر
نى جهان را پر نکردى از شکر
با کى خفتى وز چه پهلو خاستى
که چنين پر جوش چون درياستى
يا ابيت عند ربى خواندى
در دل درياى آتش راندى
نعره‌ى يا نار کونى باردا
عصمت جان تو گشت اى مقتدا
اى ضياء الحق حسام دين و دل
کى توان اندود خورشيدى به گل
قصد کردستند اين گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشيد ترا
در دل که لعلها دلال تست
باغها از خنده مالامال تست
محرم مرديت را کو رستمى
تا ز صد خرمن يکى جو گفتمى
چون بخواهم کز سرت آهى کنم
چون على سر را فرو چاهى کنم
چونک اخوان را دل کينه‌ورست
يوسفم را قعر چه اوليترست
مست گشتم خويش بر غوغا زنم
چه چه باشد خيمه بر صحرا زنم
بر کف من نه شراب آتشين
وانگه آن کر و فر مستانه بين
منتظر گو باش بى گنج آن فقير
زآنک ما غرقيم اين دم در عصير
از خدا خواه اى فقير اين دم پناه
از من غرقه شده يارى مخواه
که مرا پرواى آن اسناد نيست
از خود و از ريش خويشم ياد نيست
باد سبلت کى بگنجد و آب رو
در شرابى که نگنجد تار مو
در ده اى ساقى يکى رطلى گران
خواجه را از ريش و سبلت وا رهان
نخوتش بر ما سبالى مي‌زند
ليک ريش از رشک ما بر مي‌کند
مات او و مات او و مات او
که همي‌دانيم تزويرات او
از پس صد سال آنچ آيد ازو
پير مي‌بيند معين مو به مو
اندر آيينه چه بيند مرد عام
که نبيند پير اندر خشت خام
آنچ لحيانى به خانه‌ى خود نديد
هست بر کوسه يکايک آن پديد
رو به دريايى که ماهي‌زاده‌اى
هم‌چو خس در ريش چون افتاده‌اى
خس نه‌اى دور از تو رشک گوهرى
در ميان موج و بحر اوليترى
بحر وحدانست جفت و زوج نيست
گوهر و ماهيش غير موج نيست
اى محال و اى محال اشراک او
دور از آن دريا و موج پاک او
نيست اندر بحر شرک و پيچ پيچ
ليک با احول چه گويم هيچ هيچ
چونک جفت احولانيم اى شمن
لازم آيد مشرکانه دم زدن
آن يکيى زان سوى وصفست و حال
جز دوى نايد به ميدان مقال
يا چو احول اين دوى را نوش کن
يا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
يا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل مي‌زن والسلام
چون ببينى محرمى گو سر جان
گل ببينى نعره زن چون بلبلان
چون ببينى مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خويشتن را خنب ساز
دشمن آبست پيش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سياستهاى جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافى مي‌کند هر جا دليست
آتش نمرود ابراهيم را
صفوت آيينه آمد در جلا
جور کفر نوحيان و صبر نوح
نوح را شد صيقل مرآت روح



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید