دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت يزدان آنک باشد اصل دان
پس ترا کى بيند او اندر ميان
گرچه خويش را عامه پنهان کرده‌اى
پيش روشن‌ديدگان هم پرده‌اى
وانک ايشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول
تلخ نبود پيش ايشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهيدند از جهان پيچ‌پيچ
کس نگريد بر فوات هيچ هيچ
برج زندان را شکست ارکانيى
هيچ ازو رنجد دل زندانيى
کاى دريغ اين سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شريف
برج زندان را بهى بود و اليف
چون شکستش تا که زندانى برست
دست او در جرم اين بايد شکست
هيچ زندانى نگويد اين فشار
جز کسى کز حبس آرندش به دار
تلخ کى باشد کسى را کش برند
از ميان زهر ماران سوى قند
جان مجرد گشته از غوغاى تن
مي‌پرد با پر دل بي‌پاى تن
هم‌چو زندانى چه که اندر شبان
خسپد و بيند به خواب او گلستان
گويد اى يزدان مرا در تن مبر
تا درين گلشن کنم من کر و فر
گويدش يزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
اين چنين خوابى ببين چون خوش بود
مرگ ناديده به جنت در رود
هيچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه
ممنى آخر در آ در صف رزم
که ترا بر آسمان بودست بزم
بر اميد راه بالا کن قيام
هم‌چو شمعى پيش محراب اى غلام
اشک مي‌بار و همي‌سوز از طلب
هم‌چو شمع سر بريده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوى خوان آسمانى کن شتاب
دم به دم بر آسمان مي‌دار اميد
در هواى آسمان رقصان چو بيد
دم به دم از آسمان مي‌آيدت
آب و آتش رزق مي‌افزايدت
گر ترا آنجا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کين طلب در تو گروگان خداست
زانک هر طالب به مطلوبى سزاست
جهد کن تا اين طلب افزون شود
تا دلت زين چاه تن بيرون شود
خلق گويد مرد مسکين آن فلان
تو بگويى زنده‌ام اى غافلان
گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرين بود
چه غمست ار تن در آن سرگين بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن
کو به گلشن خفت يا در گولخن
مي‌زند جان در جهان آبگون
نعره يا ليت قومى يعلمون
گر نخواهد زيست جان بى اين بدن
پس فلک ايوان کى خواهد بدن
گر نخواهد بى بدن جان تو زيست
فى السماء رزقکم روزى کيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید