دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صوفيى بدريد جبه در حرج
پيشش آمد بعد به دريدن فرج
کرد نام آن دريده فرجى
اين لقب شد فاش زان مرد نجى
اين لقب شد فاش و صافش شيخ برد
ماند اندر طبع خلقان حرف درد
هم‌چنين هر نام صافى داشتست
اسم را چون درديى بگذاشتست
هر که گل خوارست دردى را گرفت
رفت صوفى سوى صافى ناشکفت
گفت لابد درد را صافى بود
زين دلالت دل به صفوت مي‌رود
درد عسر افتاد و صافش يسر او
صاف چون خرما و دردى بسر او
يسر با عسرست هين آيس مباش
راه دارى زين ممات اندر معاش
روح خواهى جبه بشکاف اى پسر
تا از آن صفوت برآرى زود سر
هست صوفى آنک شد صفوت‌طلب
نه از لباس صوف و خياطى و دب
صوفيى گشته به پيش اين لام
الخياطه واللواطه والسلام
بر خيال آن صفا و نام نيک
رنگ پوشيدن نکو باشد وليک
بر خيالش گر روى تا اصل او
نى چو عباد خيال تو به تو
دور باش غيرتت آمد خيال
گرد بر گرد سراپرده‌ى جمال
بسته هر جوينده را که راه نيست
هر خيالش پيش مي‌آيد بيست
جز مگر آن تيزکوش تيزهوش
کش بود از جيش نصرتهاش جوش
نجهد از تخييلها نى شه شود
تير شه بنمايد آنگه ره شود
اين دل سرگشته را تدبير بخش
وين کمانهاى دوتو را تير بخش
جرعه‌اى بر ريختى زان خفيه جام
بر زمين خاک من کاس الکرام
هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان
خاک را شاهان همي‌ليسند از آن
جرعه حسنست اندر خاک گش
که به صد دل روز و شب مي‌بوسيش
جرعه خاک آميز چون مجنون کند
مر ترا تا صاف او خود چون کند
هر کسى پيش کلوخى جامه‌چاک
که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک
جرعه‌اى بر ماه و خورشيد و حمل
جرعه‌اى بر عرش و کرسى و زحل
جرعه گوييش اى عجب يا کيميا
که ز اسيبش بود چندين بها
جد طلب آسيب او اى ذوفنون
لا يمس ذاک الا المطهرون
جرعه‌اى بر زر و بر لعل و درر
جرعه‌اى بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعه‌اى بر روى خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همى مالى زبان را اندرين
چون شوى چون بينى آن را بى ز طين
چونک وقت مرگ آن جرعه‌ى صفا
زين کلوخ تن به مردن شد جدا
آنچ مي‌ماند کنى دفنش تو زود
اين چنين زشتى بدان چون گشته بود
جان چو بى اين جيفه بنمايد جمال
من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بي‌اين ابر بنمايد ضيا
شرح نتوان کرد زان کار و کيا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند
کين سلاطين کاسه‌ليسان ويند
حبذا آن خرمن صحراى دين
که بود هر خرمن آن را دانه‌چين
حبذا درياى عمر بي‌غمى
که بود زو هفت دريا شب‌نمى
جرعه‌اى چون ريخت ساقى الست
بر سر اين شوره خاک زيردست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششيم
جرعه‌ى ديگر که بس بي‌کوششيم
گر روا بد ناله کردم از عدم
ور نبود اين گفتنى نک تن زدم
اين بيان بط حرص منثنيست
از خليل آموز که آن بط کشتنيست
هست در بط غير اين بس خير و شر
ترسم از فوت سخنهاى دگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید