دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
زن چو ديد او را که تند و توسنست
گشت گريان گريه خود دام زنست
گفت از تو کى چنين پنداشتم
از تو من اوميد ديگر داشتم
زن در آمد ازطريق نيستى
گفت من خاک شماام نى ستى
جسم و جان و هرچه هستم آن تست
حکم و فرمان جملگى فرمان تست
گر ز درويشى دلم از صبر جست
بهر خويشم نيست آن بهر تو است
تو مرا در دردها بودى دوا
من نمي‌خواهم که باشى بي‌نوا
جان تو کز بهر خويشم نيست اين
از براى تستم اين ناله و حنين
خويش من والله که بهر خويش تو
هر نفس خواهد که ميرد پيش تو
کاش جانت کش روان من فدا
از ضمير جان من واقف بدى
چون تو با من اين چنين بودى بظن
هم ز جان بيزار گشتم هم ز تن
خاک را بر سيم و زر کرديم چون
تو چنينى با من اى جان را سکون
تو که در جان و دلم جا مي‌کنى
زين قدر از من تبرا مي‌کنى
تو تبرا کن که هستت دستگاه
اى تبراى ترا جان عذرخواه
ياد مي‌کن آن زمانى را که من
چون صنم بودم تو بودى چون شمن
بنده بر وفق تو دل افروختست
هرچه گويى پخت گويد سوختست
من سپاناخ تو با هرچم پزى
يا ترش‌با يا که شيرين مي‌سزى
کفر گفتم نک بايمان آمدم
پيش حکمت از سر جان آمدم
خوى شاهانه‌ى ترا نشناختم
پيش تو گستاخ خر در تاختم
چون ز عفو تو چراغى ساختم
توبه کردم اعتراض انداختم
مي‌نهم پيش تو شمشير و کفن
مي‌کشم پيش تو گردن را بزن
از فراق تلخ مي‌گويى سخن
هر چه خواهى کن وليکن اين مکن
در تو از من عذرخواهى هست سر
با تو بى من او شفيعى مستمر
عذر خواهم در درونت خلق تست
ز اعتماد او دل من جرم جست
رحم کن پنهان ز خود اى خشمگين
اى که خلقت به ز صد من انگبين
زين نسق مي‌گفت با لطف و گشاد
در ميانه گريه‌اى بر وى فتاد
گريه چون از حد گذشت و هاى هاى
زو که بى گريه بد او خود دلرباى
شد از آن باران يکى برقى پديد
زد شرارى در دل مرد وحيد
آنک بنده‌ى روى خوبش بود مرد
چون بود چون بندگى آغاز کرد
آنک از کبرش دلت لرزان بود
چون شوى چون پيش تو گريان شود
آنک از نازش دل و جان خون بود
چونک آيد در نياز او چون بود
آنک در جور و جفااش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست
زين للناس حق آراستست
زانچ حق آراست چون دانند جست
چون پى يسکن اليهاش آفريد
کى تواند آدم از حوا بريد
رستم زال ار بود وز حمزه بيش
هست در فرمان اسير زال خويش
آنک عالم مست گفتش آمدى
کلمينى يا حميرا مي‌زدى
آب غالب شد بر آتش از نهيب
ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب
چونک ديگى حايل آمد هر دو را
نيست کرد آن آب را کردش هوا
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبى
باطنا مغلوب و زن را طالبى
اين چنين خاصيتى در آدميست
مهر حيوان را کمست آن از کميست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید