دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ديد احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشى کز بني‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستى
راست گفتى گرچه کار افزاستى
ديد صديقش بگفت اى آفتاب
نى ز شرقى نى ز غربى خوش بتاب
گفت احمد راست گفتى اى عزيز
اى رهيده تو ز دنياى نه چيز
حاضران گفتند اى صدر الورى
راست‌گو گفتى دو ضدگو را چرا
گفت من آيينه‌ام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بيند که هست
اى زن ار طماع مي‌بينى مرا
زين تحرى زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود
امتحان کن فقر را روزى دو تو
تا به فقر اندر غنا بينى دوتو
صبر کن با فقر و بگذار اين ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببين
از قناعت غرق بحر انگبين
صد هزاران جان تلخي‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
اى دريغا مر ترا گنجا بدى
تا ز جانم شرح دل پيدا شدى
اين سخن شيرست در پستان جان
بى کشنده خوش نمي‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوينده شد
واعظ ار مرده بود گوينده شد
مستمع چون تازه آمد بي‌ملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال
چونک نامحرم در آيد از درم
پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آيد محرمى دور از گزند
برگشايند آن ستيران روي‌بند
هرچه را خوب و خوش و زيبا کنند
از براى ديده‌ى بينا کنند
کى بود آواز چنگ و زير و بم
از براى گوش بي‌حس اصم
مشک را بيهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پى اخشم نکرد
حق زمين و آسمان بر ساخته‌ست
در ميان بس نار و نور افراخته‌ست
اين زمين را از براى خاکيان
آسمان را مسکن افلاکيان
مرد سفلى دشمن بالا بود
مشترى هر مکان پيدا بود
اى ستيره هيچ تو بر خاستى
خويشتن را بهر کور آراستى
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزى تو چون نباشد چون کنم
ترک جنگ و ره‌زنى اى زن بگو
ور نمي‌گويى به ترک من بگو
مر مرا چه جاى جنگ نيک و بد
کين دلم از صلحها هم مي‌رمد
گر خمش گردى و گر نه آن کنم
که همين دم ترک خان و مان کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید