دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت پيغامبر که نفحتهاى حق
اندرين ايام مي‌آرد سبق
گوش و هش داريد اين اوقات را
در رباييد اين چنين نفحات را
نفحه آمد مر شما را ديد و رفت
هر که را مي‌خواست جان بخشيد و رفت
نفحه‌ى ديگر رسيد آگاه باش
تا ازين هم وانمانى خواجه‌تاش
جان آتش يافت زو آتش کشى
جان مرده يافت از وى جنبشى
جان نارى يافت از وى انطفا
مرده پوشيد از بقاى او قبا
تازگى و جنبش طوبيست اين
همچو جنبشهاى حيوان نيست اين
گر در افتد در زمين و آسمان
زهره‌هاشان آب گردد در زمان
خود ز بيم اين دم بي‌منتها
باز خوان فابين ان يحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدى
گرنه از بيمش دل که خون شدى
دوش ديگر لون اين مي‌داد دست
لقمه‌ى چندى درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانى گرو
وقت لقمانست اى لقمه برو
از هواى لقمه‌ى اين خارخار
از کف لقمان همى جوييد خار
در کف او خار و سايه‌ش نيز نيست
ليکتان از حرص آن تمييز نيست
خار دان آن را که خرما ديده‌اى
زانک بس نان کور و بس ناديده‌اى
جان لقمان که گلستان خداست
پاى جانش خسته‌ى خارى چراست
اشتر آمد اين وجود خارخوار
مصطفي‌زادى برين اشتر سوار
اشترا تنگ گلى بر پشت تست
کز نسيمش در تو صد گلزار رست
ميل تو سوى مغيلانست و ريگ
تا چه گل چينى ز خار مردريگ
اى بگشته زين طلب از کو بکو
چند گويى کين گلستان کو و کو
پيش از آن کين خار پا بيرون کنى
چشم تاريکست جولان چون کنى
آدمى کو مي‌نگنجد در جهان
در سر خارى همى گردد نهان
مصطفى آمد که سازد همدمى
کلمينى يا حميرا کلمى
اى حميرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود اين کوه لعل
اين حميرا لفظ تانيشست و جان
نام تانيثش نهند اين تازيان
ليک از تانيث جان را باک نيست
روح را با مرد و زن اشراک نيست
از منث وز مذکر برترست
اين نى آن جانست کز خشک و ترست
اين نه آن جانست کافزايد ز نان
يا گهى باشد چنين گاهى چنان
خوش کننده‌ست و خوش و عين خوشى
بى خوشى نبود خوشى اى مرتشى
چون تو شيرين از شکر باشى بود
کان شکر گاهى ز تو غايب شود
چون شکر گردى ز تاثير وفا
پس شکر کى از شکر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا يابد رحيق
عقل آنجا گم شود گم اى رفيق
عقل جزوى عشق را منکر بود
گرچه بنمايد که صاحب‌سر بود
زيرک و داناست اما نيست نيست
تا فرشته لا نشد آهرمنيست
او بقول و فعل يار ما بود
چون بحکم حال آيى لا بود
لا بود چون او نشد از هست نيست
چونک طوعا لا نشد کرها بسيست
جان کمالست و نداى او کمال
مصطفى گويان ارحنا يا بلال
اى بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمى کاندر دميدم در دلت
زان دمى کادم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بيهوش گشت
مصطفى بي‌خويش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعريس فوت
سر از آن خواب مبارک بر نداشت
تا نماز صبحدم آمد بچاشت
در شب تعريس پيش آن عروس
يافت جان پاک ايشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستير
گر عروسش خوانده‌ام عيبى مگير
از ملولى يار خامش کردمى
گر همو مهلت بدادى يکدمى
ليک مي‌گويد بگو هين عيب نيست
جز تقاضاى قضاى غيب نيست
عيب باشد کو نبيند جز که عيب
عيب کى بيند روان پاک غيب
عيب شد نسبت به مخلوق جهول
نى به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمتست
چون به ما نسبت کنى کفر آفتست
ور يکى عيبى بود با صد حيات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را يکسان کشند
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان اين نگفتند از گزاف
جسم پاکان عين جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بى نشان
جان دشمن‌دارشان جسمست صرف
چون زياد از نرد او اسمست صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وين نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وى محمد املحست
زان حديث با نمک او افصحست
اين نمک باقيست از ميراث او
با توند آن وارثان او بجو
پيش تو شسته ترا خود پيش کو
پيش هستت جان پيش‌انديش کو
گر تو خود را پيش و پس دارى گمان
بسته‌ى جسمى و محرومى ز جان
زير و بالا پيش و پس وصف تنست
بي‌جهتها ذات جان روشنست
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپندارى تو چون کوته‌نظر
که همينى در غم و شادى و بس
اى عدم کو مر عدم را پيش و پس
روز بارانست مي‌رو تا به شب
نه ازين باران از آن باران رب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید