نامه چهارم از زبان معشوق به عاشق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
زهي، سوداى من گم کرده نامت
بسوزانم بدين سوداى خامت
نگويي: کين چه سوداى محالست؟
نميدانم: دگر بار اين چه حالست؟
نه بر اندازه خود کام جستى
برون از پايه خود نام جستى
متاز اندر پى چون من شکارى
که اين کارت نمى آيد به کارى
پى آن آهوى وحشى چه راني؟
که گر چشمى بجنباند نمانى
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست اين، چرا بر وى زنى مشت؟
ز لعل من حکايت کردن از چيست؟
بهر جا اين شکايت بردن از چيست؟
تو پيش از جرعه من مست بودى
مرا ناديده خود زان دست بودى
بخوردى انگبين در تب نهانى
ز شکر چون جنايت ميستاني؟
مرا گويي: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بديدى حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهي؟
تو خود کردى خطا، از من چه خواهى
و گر خون شد جگر نيزت به زارى
تظلم پيش زلف من چه آري؟
سخن در جان همى گويد خدنگم
جگر خوردن چه ميداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هيچست
ز زلفم در گذر، کان پيچ پيچست
تو خود با زلف و چشمم بر نيايى
که اين هندوست و آن ترک ختايى
نه آن سروم، که بر من دست يازى
و گر خود صد هزار افسون بسازى
ز لبهاى من آنگه توشه گيرى
که چون خال از دهانم گوشه گيرى
همان بهتر که: از من سر بتابى
که گر ترکم نگيرى رنج يابى
نخستين بازيى بود اين که ديدى
تو پندارى که اندوهى کشيدي؟
به يک دستانم از دست اوفتادى
به يک جام اين چنين مست اوفتادى
به رنج خويشتن چندين چه کوشى
بگويم نکته اي، گر مى نيوشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید