نامه اول از زبان عاشق به معشوق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
نسيم باد نوروزي، چه داري؟
گذر کن سوى آن دلبر به يارى
نگار ماهرخ، ترک پريوش
بت گل روى سيم اندام سرکش
فروغ نور چشم شهرياران
چراغ خلوت شب زنده داران
نهال روضه حسن و جوانى
زلال فيض و آب زندگانى
چو دريابى تو آن رشک پرى را
نمودار بتان آزرى را
فرو خوان قصه دردم به گوشش
نهان از طره عنبر فروشش
بگو او را به لطف از گفته من
که: اى وصل تو بخت خفته من
کنون عمريست تا در بند آنم
که روزى قصه خود بر تو خوانم
دل ريشم به مهرت مبتلا شد
ترا ديد و گرفتار بلا شد
نمودى رخ، ربودى دل ز دستم
کنون هستم بدانصورت که هستم
به پاى خود در افتادم به دامت
تو آزاد از مني، اى من غلامت
دل اندر روى رنگين تو بستم
ندانم تا چه رنگ آيد به دستم؟
تنم پرتاب و دل پرجوش تا کي؟
زبان پر حرف و لب خاموش تا کي؟
دلى رنجور و جانى خسته دارم
وزين محنت زبان چون بسته دارم؟
توانم ساخت، چون جانم نباشد
وليکن تاب هجرانم نباشد
چو درمانم، به کار آرم صبورى
ولى صبرم نباشد وقت دورى
غمت را تا توانستم نهفتم
چو وقت گفتن آمد با تو گفتم
کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
نگويى تا: مرا درمان چه باشد؟
دوايى کن مرا، کين دردم از تست
دل بريان و روى زردم از تست
نگفتم تاکنون احوال با کس
چو حال من بدانستي، ازين بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید