خوش باشد اگر باشم در طرف چمن با او
من باشم و او باشد، او باشد و من با او
بر هم زدن چشمش جان مى برد از مردم
کى زنده توان بودن يک چشم زدن با او؟
با او چو پس از عمرى خواهم سخنى گويم
هرگز نشود پيدا تقريب سخن با او
جانم بر جانانست، من خود تن بى جانم
آرى ز کجا باشد جان در تن و تن با او؟
تا عهد شکست آن مه بگداخت هلالى را
ديدى که چه کرد آخر، آن عهدشکن با او؟