روز نوروزست و ما را مجلس افروزى چنين
سالها شد کز خدا مى خواستم روزى چنين
از جفاگارى نهادى گوش بر قول رقيب
تا چها آموختى باز از بد آموزى چنين؟
هر شبى در کنج غم گريان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گريه و سوزى چنين
پيش تير غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پيکان دلدوزى چنين؟
از فروغ عارضت روز هلالى روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزى چنين؟