دل بدرد آمد و اين درد بدرمان نرسيد
سر درين کار شد و کار بسامان نرسيد
آن جفا پيشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافرى بود، بفرياد مسلمان نرسيد
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درويش بسلطان نرسيد
وه! که تا گشت سرم بر سر ميدان تو خاک
بعد از آن پاى تو يک روز بميدان نرسيد
تو چه دانى که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردى ازين راه بدامان نرسيد
عاقبت دست بدامان رقيب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگريبان نرسيد
عمرها خواست، هلالي، که بخوبان برسد
مرد بيچاره و يک روز بديشان نرسيد